نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

اتفاق بد

تو این هفته ای که گذشت درگیر یک حادثه ی خیلی بد بودیم که به لطف خدا به خیر گذشت. یک فرد که نمیشه اسمش رو  انسان گذاشت با ماشین به دایی مهدی زد و فرار کرد.  یک دست و یک پاش به شدت آسیب دید ولی خوشبختانه به سرش آسیبی نرسید. البته ‌آدمهای خوبی هم بودند که کمک کردند و به اورژانس و ما خبر دادند و یک نفر هم که شماره پلاک اون ماشین رو به بیمارستان داد.  اینجاست که میشه گفت هیچ ظلمی بی پاسخ نمیمونه. البته این قضیه باعث شد که مامانی به دلیل نزدیک بودن خونه ما به بیمارستان از هفته پیش به خونه ما که به قول خودش زندانه (چون عادت به خونه ویلایی داره) بیاد. و دخمل خوشگل من هم حسابی از مزایای خونه ...
27 آبان 1391

خاطرات

دیروز داشت آهنگ بدرود گوگوش رو پخش میکرد . وقتی میگفت به این زودی نگو دیره ، نگو بدرود . خوشگل مامان  یک دفعه گفت : من که جایی نرفتم، همین جام ؟ و مرتب این جمله رو با ناز و ادا تکرار میکرد. قربونت بره مامان جیگر طلای من. روز شنبه هم که کمر مامان گرفت و از شدت درد نمیتونستم هیچ حرکتی انجام بدم. بابا برام روغن زیتون مالید و داشت ماساژ میداد که نادیا خانوم هم شروع کرد باهاش همراهی کردن . و یک دفعه لیوان دلستر یخ رو که کنار دستش بود خالی کرد رو کمر من و بادستاش شروع کرد به زدن روی کمرم و بعد هم تند تند میپرسید: کمرت خوب شد مامان دون (جون) تو این هفته هم وقتی که من سرکارم به مامانی میگی : مامان معصومه گم شده بریم پیداش کنیم. قربو...
16 آبان 1391

خاطرات

نادیا خانوم ما دیگه خودش قاشق دست میگره و غذا میخوره . البته مامان هم باهاش همراهی میکنه یعنی یک قاشق مامان میده یک قاشق هم نادیا خانوم. البته خیلی وقته که قاشق دست میگره ولی بیشتر محتویات قاشق تا به دهنش برسه میرخت روی زمین ولی دیروز کل محتویات قاشق رو به دهنش میبرد جیگر طلای مامان. پریروز هم  بر اساس یک کتاب در مورد مسواک، برای اولین بارگذاشت با کمک خودش یک مسواک درست و حسابی به دندونهاش بزنم. البته تا حالا گاهی با گاز استریل خودم براش پاک میکردم ولی با مسواک هیچوقت نمیذاشت و همیشه خود خانوم خانوما میخواست میسواک بزنه که بی فایده بود. ولی کلاً کتاب عجب چیز مفیدیه برای آموزش غیر مستقیم خیلی از مسائل به بچه ها. خوشگل مامان حال...
10 آبان 1391

نکته ای از انجیل

نکته ای از انجیل او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست.» در Malachi آیه 3:3 آمده است: این آیه برخی از خانم‌های کلاس انجیل  خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمی‌دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانم‌ها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند. همان هفته با یک نقره‌کار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت. وقتی طرز کار نقره کار را تماش...
2 آبان 1391

نادیا خانم میخواد بره مدرسه

پریروز نادیا خانوم ما یک کلاه صورتی گذاشته سرش و یک عینک دودی صورتی هم زده ، کوله پشتی کیتی رو هم انداخته روی کولش و دو تا از کتابهاش رو هم گرفته دستش و میگه میخوام برم مدرسه مثل نیلوفر. البته با این شکل و شمایل عکس هم ازش گرفتم که به زودی میذارم. خیلی بامزه شده بود این جیگر طلای من.   ...
23 مهر 1391

اولین استخر

اولین استخر دیروز نادیا خانوم ما برای اولین بار به همراه مامان و مامانی و زندایی شهین و نیلوفر به استخر رفت و کلی توی آب کیف کرد و بازی کرد. این اولین تجربه نادیا خانوم در استخر بود.جالب اینجا بود به بقیه بچه ها نگاه میکرد که روی آب میخوابیدن و اون هم سریع این حرکت رو تقلید میکرد. تقریباً حدود یک ماه پیش نادیا به شدت از حموم می ترسید یعنی از وقتی که به دنیا اومده گاهی حموم رو دوست داره گاهی بدش میاد ولی یه مدت بود که خیلی از حموم میترسید و من هم خیلی نگران این قضیه بودم . کلی هم به این قضیه فکر کردم و با عوض کردن شامپو ، آوردن عروسکهاش برای اینکه خودش اونها رو حموم بده و ... دوباره به حموم علاقمند شد و این بار این علاقه به حدی شدید شده ک...
22 مهر 1391

شیرین زبونی های عسل مامان

نادیا خانوم ما دیگه خیلی برامون شیرین زبونی میکنه. وقتی غذاش رو میخوره به همه میگه : نوش ِ جونت ، نوش ِ جونت وقتی باباش یک شوخی در مورد پی پی کردن باهاش میکنه ، میگه : این حرفا رو نزن باباااا وقتی باباش براش قصه یه گورخر که دانشگاه میرفت رو میگفت،‌ میگه: شبنم میره دانشگاه. پنج شنبه صبح بیدار شده ، میگه: بعدالظهر میری سرکار؟ گفتم نه امروز پنجشنبه است تعطیله . میگه: پنجشنبه ست. و کلی ذوق میکنه. و شنبه بیدار شد گفت نرو سرکار، تعطیله.  کلی روی پام گذاشتم. کلی باهاش حرف زدم آخرش گفت برو سرکار پولات جمع کن بده  من بندازم تو قلکم . وقتی آب یا چای رو دستش میدی بخوره کلی باهاش بازی میکنه از این لیوان به اون لیوان ...
9 مهر 1391

شعر

نادیا خانوم دیروز خونه مامان بزرگ و بابابزرگش بود. ویک دفعه برای ما یک شعری خوند. دمدمای سحر شد. صدا میاد. البته نمیدونم اینو از خودش در آورده بود یا از جایی شنیده بود. ولی اگه از خودش در آورده باشه احتمالاً طبع شعر پدر بزرگش رو به ارث برده. ما که خیلی حال کردیم. آخه خیلی هم بامزه میخوند.
1 مهر 1391