نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

وقتی راه رفتن آموختی ، دویدن و پرواز را بیاموز

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز...   و دویدن که آموختی، پرواز را ...   راه رفتن بیاموز، زیرا راه­هایی که می­روی جزئی از تو می­شود و سرزمین­هایی که می­پیمایی بر مساحت تو اضافه می­کند...   دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود­باشی، دیر ...   و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی...   من راه رفتن را از یک سنگ آموختم، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.   بادهـا از رفتن بـه مـن چیزی نگفتنـد، زیـرا آنقـدر در حرکت بودنـد کـه رفتـن را نمی­شناختند.   پل...
7 خرداد 1391

سنگ صبور من

عزیزکم میدونی فلسفه این سنگ صبور نوشتنها چیه؟ اینه که تموم تجربه های زندگیم رو که با تموم وجود حسشون کردم و با گوشت و پوست خودم لمسشون کردم تو همون لحظه با تموم حسی که دارم برات بازگو کنم تا تو هم بتونی ازشون به عنوان تجربه هایی گرانبها استفاده کنی و راهی رو که من رفتم و نتیجه ای رو که در ازای از دست دادن بعضی چیزها بدست آوردم تو به رایگان بدست بیاری و عاقل اون کسیه که بتونه از تجربه های دیگران به بهترین شکل استفاده کنه.  چرا که میدونم اگر بخوام بعدها تجربه ای را برات بازگو کنم احتمالاً شکل پند و نصیحت میگیره که چندان فایده ای هم نداره! البته باید بگم نوشتن مسائلی که برام تو زندگی پیش میاد شاید برای خودم هم خوب با...
7 خرداد 1391

نادیا خانوم چینی میشود

پنجشنبه عصر، خانوم خانوما لباس چینی که بابا جونش از چین براش آورده بود رو به تن کرد و با یک جفت دمپایی چوبی و موهایی که مامان براش به شکل سامورایی ها  بالای سرش بسته بود . در هیبت یک فرد چینی به آتلیه رفت و چند تا عکس خوشگل انداخت. البته من قصد داشتم فقط دو تا عکس ازت بگیرن ولی به دلیل قشنگی عکسها تعدادش به هشت عدد رسید. خیلی بامزه شده بودی عزیز دلم. امیدوارم عکسهات هم به همون قشنگی از آب در بیان. 
6 خرداد 1391

تخت پارک

نادیا خانوم ما دیشب برای اولین بار از ساعت 10 شب تا ساعت 7 صبح به طور کامل در تخت پارکش خوابید البته صبح وقتی بیدار شد ناراحت شد و اومد پیش مامان و گفت که تشکش رو بیارم کنار خودم ولی به هر حال این اولین شبی بود که بطور کامل در تخت خودش خوابید. آخه قبلاً که کوچولو تر بود فقط دو ساعت در اون میخوابید و بعد بیدار می شد البته اون موقعها هنوز می می میخورد. و من هم مدتها بود که دیگه کنار خودم میخوابوندمش. ولی دیشب چون تو کتاب کتی ، پیشی روی تختش خوابید نادیا خانوم هم خواست تو تختش بخوابه. آخه دخترم دیگه خانوم شده راستی عسل مامان دیگه اشکال هندسی اصلی مثل : مثلث، مربع و ... رامتونه از هم تشخیص بده البته دایره رو از خیلی وقت پیش میشناخت. ماشالله ...
26 ارديبهشت 1391

خاطرات - قلک

عسل مامان هم که دیگه الان کاملاً صحبت میکنه، البته با زبون خودش که تقریباً 70% همه متوجه میشن، 20% مامان ترجمه میکنه و 10% هم که هیچکس نمیفهمه و فقط تصدیق میکنیم . تو هفته پیش هم برای اولین بار وقتی بیدار بودی ناخنهات رو کوتاه کردم آخه دیگه خانوم شدی عزیز دلم. راستی سه شنبه گذشته هم رفتم نمایشگاه کتاب و کلی کتاب برای خانوم گلم خریدم. آخه دختر من عاشق کتابه. یکی از این کتابها اسمش می می نی یک سکه پیدا کرده.. خیلی ازش خوشت اومد و برام جالب بود که کاملاً هم درکش کردی و هر سوالی که در موردش ازت می پرسیدیم جواب میدی. موضوعش یک بچه میمونه که هوس بستنی میکنه و سراغ قلکش میره که با پول خودش بستنی بخره ولی خالیه و مامانش هم بهش پول نمیده . در ح...
24 ارديبهشت 1391

روز مادر مبارک

روز مادر بر همه مادران مبارک دیروز دختر مون هم همراه من و مادر بزرگش روز مادر رو جشن گرفت. از روز قبلش که یاد گرفتی و میگفتی " لوز مادر =   روز مادر" احتمالاَ از تلویزیون شنیده بودی. بعد مامانی بهت گفت به مامانت بگو روزت مبارک. و تو عزیز دلم هم به من گفتی : لوزت مبارک. قربونت برم قشنگم. زیباترین جمله ای که تا به حال در تبریک این روز شنیدم، همین جمله از زبون تو بود.. دیروز هم که با مامانی و بقیه همکارام از طرف شرکت رفتیم باغ لاله ها و رستوران ارکیده در جاده چالوس و حسابی خوش گذروندیم. البته یکم اولش بداخلاق بودی فکر میکنم یکم به خاطر سرماخوردگیت بود و یک کمی هم بخاطر صبح زود بیدار شدن. ولی بعدش بهتر شدی . کلی در باغ لاله ها ازت ...
24 ارديبهشت 1391

بیماری و شکست پروژه دوم

دختر عسل من این دو هفته گذشته درگیر بیماری، تب و اسهال ، آزمایشگاه و .. بود. الان خدا رو شکر دیگه کاملاً خوب شده ولی این مسئله پروژه از پوشک گرفتن رو با اشکال مواجه کرد. با اینکه خیلی خوب داشتی پیش میرفتی ولی به دلیل اسهال داشتن این قضیه از کنترل خارج شد و در نتیجه تو پوشک دستشویی کردن برات عادی شد. حال فکر میکنم باید یک مدت بگذره و دوباره از نو شروع کنیم. دختر قشنگ من چشمهاش رو گرد میکنه و ماها رو میترسونه و بعد خودش هم دونه دونه به همه میگه " بترسون" یعنی که بترسید و ادای ترسیدن رو در بیارید. نمیدونم از کجا یاد گرفتی بعضی موقع ها سرت و دستهات رو تکون میدی و میگی " اَشبانیم =عصبانی ام" عسل مامان در حال گرد کردن چشماش و ترسوندن ما ...
16 ارديبهشت 1391