نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

خاطرات

دختر قشنگم. روزهای مادر و پدر گذشت و من بخاطر کمبود وقت و پرمشغله بودن بسیار نتونستم از هدیه های زیبایی که تو در این روزها به ما دادی بنویسم. هدیه هایی زیبا و فراموش نشدنی. برای من در روز مادر یک قلب زیبا که با دستهای کوچولو و خوشگلت درست کرده بودی و یک کارت تبریک قشنگ که با خورده های نی هی رنگی اسم من رو روش نوشته بودی. و برای روز پدر هم برای بابا یک جاکلیدی خوشگل که عکس بابا رو خودت روش کشیدی بودی و دو تا پیراهن کاغذی خوشگل یکی با کروات و یکی با پاپیون درست کردی بود و واقعاً زیبا شده بودند . هدیه های تو شیرینم همیشه برای ما بهترین هدایای دنیاست. حالا بگم از شیرین زبونی های این گل دخترمون: کلیپس کوچکی که من برای جمع کردن موهام ا...
24 خرداد 1393

خاطرات

پنجشنبه گذشته طبق قولی که از مدتها پیش به نادیا داده بودم بالاخره جور شد و با نیلوفر و زندایی شهین ، نادیا خانوم رو به پارک آبی بردیم. روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت ولی خوب طبق معمول شلوغ بود و سختگیری ها هم بیشتر شده بود البته شاید لازم بود. بچه های همسن نادیا نمیتونستن از سرسره رنگین کمانی و سرسره مارپیچی برن و نادیا این قضیه رو اصلاً دوست نداشت. ولی دیگه از ساعت هفت و نیم به بعد که کم کم خلوت شد نادیا هم تونست از اون سرسره ها استفاده کنه و دیگه ولکن نبود. نیلوفر بهش میگفت نادیا وا بده دیگه . نادیا بهش میگفت چی بدم . نیلوفر :وا بده . نادیا: یعنی چی ؟ نیلوفر : یعنی بسه دیگه. از رودخانه وحشی دیگه اجازه نمیدادند با بچه استفاده کنیم ضمنا تیوپها...
25 فروردين 1393

نادیا و افکارش

نادیا خانوم ما جدیداً حرفهای عجیب میزنه نمیدونم چی تو ذهنش میگذره . همش میگه این پسرونه است . این دخترونه. دیروز هم میگفت میشه من به پسر تبدیل بشم؟ بعد برم مدرسه پسرها. خودم فکر میکنم یا از تلویزیون شنیده. یا چون دیده که مدرسه های پسرونه رو نشون میده، فکر کرده فقط پسرها مدرسه میرن. البته من خیلی براش توضیح دادم. یاشاید هم چون بچه های کوچیک و نزدیک به سن و سالش تو فامیل و دوستان همه پسرن اینطوری میگه. جالبه که وقتی هم بازی میکنه. میگه من آقای دکترم یا آقای پستچی ام نه خانم . یا تو کتابش عکس خلبان زن دیده میگه چرا این خانومه نشسته باید آقاهه خلبان باشه. فکر کنم جو جامعه بهش منتقل شده تو هفته گذشته مامانی برای نادیا یه چادر درست کرد. ی...
18 تير 1392

خاطرات

  نمایشگاه کتاب هم گذشت و ما کلی کتاب و وسائل آموزشی خوب برا دخترکمون خریدیم. هرچند که قیمتشون بطور باورنکردنی بالا رفت ولی با این همه عشق و علاقه که این دوردونه ما بهشون داره می ارزه. حالا بگم از شیرین زبونی ها و دقتی که این نازبانو داره: به شبنم و نیلوفر میگه دخترا بیان بریم ماسه بازی کنیم . بعد فرداش که شبنم تنها اونجا بود بهش میگه دیگه دخترا نیستی یه دختری بیا بریم بازی کنیم. شبنم شب خونه مامانی مونده صبح تا نادیا چشمش رو باز میکنه یکدفعه نگاهش روی شبنم میخکوب میشه . شلوار راحتی منو پاش میبینه و فوری با یه حالتی جدی و معترض میگه : چرا شلوار تو رو پوشیده ؟ گفتم  خودم بهش قرض دادم. گفت بلوزش هم مال توئه؟ گفتم نه مال خودش...
22 ارديبهشت 1392

شیرینی زندگی

شیرین زبونی های نادیا خانوم دنیای ماست. چند روز پیش رفتیم توی یک مغازه . یک صندلی بود که یک دختر جوان روش نشسته بود. رفته جلوی دختر صاف ایستاده و به من میگه : حالا کجا بشینم؟ دختره هم بیچاره سریع بلند شد و جاش رو به نادیا خانوم داد. فروشنده بهش میگفت:‌ عجب سیاستی داریا دیروز داشتم یه چیزی میخوندم هی دست منو ویشگون میگرفت . گفتم اِ چرا اینقدر ویشگونم میگیری ؟ دردم میگره و ساکت شدم. بعد آروم میگه نه ویشگون نگرفتم که اینجوری کردم( دستش رو آروم میذاره رو دستم و یک فشار خیلی کمی رو دستم میده) طبق معمول مامانم با مادر بزرگم سر یواشکی خوردن قند و شکلات بحثشون شده بود( آخه مادربزگم دیابت داره و انسولین استفاده میکنه). مادربزرگم از شکلات...
8 ارديبهشت 1392

خاطرات

نادیا خانم من دیگه میتونه از روی پله یک پرش جانانه با حفظ تعادل انجام بده. فین کردن رو هم یاد گرفته آخه تا حالا وقتی بهش میگفتم فین کن برعکس انجام میداد . پنجشنبه گذشته با هم رفتیم شهر کتاب و کلی کتاب براش خریدم. خودش هم کمک میکرد و کتابها رو به من میداد و میگفت : این رو میخوام ، اونو میخوام. ای وای این رو کارتونش رو دیدم. کتاب شیر شاه رو میخوام. خلاصه که کلی خرید کرد. بعد هم عصر که نیلوفر اومده بود پیشش. کتاب جمجمک برگ خزون رو برده بود پیشش و میگفت میخوام برات بخونم. بدو بدو میومد پیش من میگفت بخون و بعد میرفت پیش نیلوفر ژست کتاب خوندن میگرفت و همون جمله رو براش تکرار میکرد. پریروز داشتیم بیرون راه میرفتیم. یه تفنگ هم براش خریده بودم که...
27 فروردين 1392

شیرین زبونی های دلربا

نادیا خانوم و این شیرین زبونیهاش زیباترین لذت دنیاست. زندایی شهین بهش میگه : آخه نادیا من چیکار کنم خیلی دوست دارم دلم نمی یاد ازت دور شم. نادیا میگه: خوب عزییییززززم  بیا بریم شمال. ولی نیلوفر تو رو نمی بریم، تو بمون خونه جیغ بزن. نادیا رو لگنش نشسته و دستشویی کرده به زندایی میگه : شهین تو بیا منو بشور. زندایی میگه : آخه من بلد نیستم. نادیا میگه : آخه کاری نداره که، بشور بساب ، بشور بساب (در حالیکه دست کوچولوی خوشگلش رو به جلو و عقب حرکت میده) نصف شب از خواب بیدار شده مامان آب بیار. دوباره اومدم بخوابم مامان شیر بیار. بعد خودش لیوان شیر برده گذاشته روی میز تلویزیون. من دیگه صورتم  رو برگردوندم و خودم رو زدم به خواب . از روی ...
6 اسفند 1391

خاطرات

دختر قشنگم از دیروز تلویزیون دیدنت رو خیلی کم کردم آخه در کارگاه گفتن که تلویزیون دیدن تمرکز و قوه شنیداری بچه ها رو خیلی کاهش میده . در این سن نباید بیشتر از روزی نیم ساعت دیده بشه. عوضش یک برنامه هفتگی  برات نوشتم که دیروز روز درست کردن کاردستی بود و با هم کاردستی یا به قول خودت "دست کاری " درست کردیم. یک کلاژ از برگ درختان و عکس خودمون. هم با تفاوت برگها آشنا شدی و هم کلی سرگرم شدیم.  به یک شماره تلفن قصه گو هم زنگ زدم و قصه اش رو گوش دادی خیلی خوب بود و خوشت اومد و خواستی که دوباره برات بذارم. خودم هم یه بار دیگه برات تعریف کردم و یک بار هم قبل از خواب برات گفتم . به نظر روش خیلی خوبیه برای مامانهایی که مثل من قصه زیاد بلد ...
1 بهمن 1391

عکسهای تولد دو سالگی

دیروز بالاخره عکسهای تولد دو سلگی نادیا خانوم ما بعد از 5 ماه چاپ شد. البته انصافاً عکسهای قشنگی شدند. من همش نگران بودم نکنه خرابشون کرده باشه، چون خیلی طولش داد ولی در هر صورت خوب شده بودن. از اونجا هم با دایی کامبیز و زندایی و مامانی رفتیم دکتر برای مامانی. اونجا هم خوشگل مامان کلی شیطونی کرد و چون دست یه بچه ای چیپس دیده بود هوس کرد. دایی رفت و برای نادیا خانوم چیپس خرید. حالا این چیپس خوردن هم کلی برنامه داشت . میخواست به زندایی تعارف کنه یه دونه خودش درآورد ولی چون دلش نمیومد بده از دستش افتاد و سریع میگفت: دیگه اَی شد نخور. بعد زندایی گفت: خودم بردارم. نادیا خانوم گفت: کوچولو بردار. زندایی یه نصفه برداشت نادیه خانوم گفت: اینکه بزرگه...
1 بهمن 1391