نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

گل و گلدون

دیروز من ونادیا خانوم با هم یک کاردستی خوشگل درست کردیم. یک گلدن گل با گل توش که با کاغذ رنگی و پونس و شمع اون و ساختیم. بیشتر کارهاش رو خودش کرد. فقط قیچی کردن کاغذها رو من انجام دادم. البته من بهش گفتم که پونس رو تو لبه نازک گلبرگها فرو کنه ولی دیدم خودش گلبرگها میذاره رو زمین و پونس رو فرو میکنه تقریباً در وسط هر گلبرگ . بعد با خودم گفتم اینطوری خیلی بهتره، و من نباید دخالت کنم حتماً که نباید گلش شبیه یک گل واقعی بشه ، اتفاقاً اینطوری خیلی هم خاص میشه. وقتی کارش تموم شد کلی ذوق میکرد و مخندید. بعدش هم که به باباش اومد وبه اون هم نشون داد نشست بازش کرد و کلی با این پونسها و گلبرگها سرگرم شد. البته باید عکسش رو هم به زودی بذارم. روز شنبه ...
11 دی 1391

شیرین زبونی

نادیا خانوم ما دیگه با این شیرین زبونی هاش ما رو از هوش میبره. و آدم دلش میخواد درسته قورتش بده. میخواستم ببرمش بیرون، لباس نمی پوشید ، بهش گفتم: پس نمیبرمت. به من میگه : دلم شکست. سر سفره شام زنداییش کنارش نشسته میگه : من دلستر دوست ندارم. نادیا بهش میگه: تو دلستر نخور، برای تو ضرر داره برای من خوبه. مامانی براش پفیلا درست کرده ، نادیا تند تند مشغول خوردنه، من که میخوام بخورم میگه : مواظب باش داغه ، دستت نسوزه. تو ماشین مدام توپش رو گرفته و میکنه تو دهنش من وباباش بهش میگم نکن. و یک بار هم توپ رو ازش گرفتیم و دوباره بهش دادم. دوباره میگیره سمت دهن و بینی اش و میگه : منظورم بو کردن بود. پریروز آهنگ جان مریم رو تو ماشین گوش مید...
25 آذر 1391

خاطرات

نادیا خانوم ما دیگه برای خودش بازی های تخیلی میکنه. من میشم نادیا و اون میشه مامان. مداد شمعی هاش رو میرزه توی کاسه ، و قابلمه های پلاستیکیش و به من غذا میده. چند روز پیش هم یکی از عروسکهاش رو برداشته بود و بهش غذا میداد و میگفت : همکارمه و بعد هم به اسم یکی از همکارهای من صداش میکرد.  دیروز چشمم درد میکرد دستم رو گرم کردم و گذاشتم روی چشمم. سریع اومد تو بغلم و گفت : مامان مامان با من حرف بزن. آخه برای مامانش نگران شده بود جیگر طلای من. دیروز نیلوفر که اومد پیشش با صدای بلند بهش گفت: عشق من. نادیا خانوم هم انگشتش رو گذاشت روی لبش و با اون زبون خوشگلش که برای گفتن حرف سین میذاره بین دندوناش، گفت : هیسسسسسسسسسس. دیروز صب...
18 آذر 1391

بیخوابی

دیشب به دلیل خستگی زیاد ما ساعت 9:30 خاموشی زدیم که بخوابم. حالا نادیا خانوم به هیچ وجه نمیخواست بخوابه و مدام از سر و کول ما بالا می رفت. آخرش یه حرفی زد که خواب رو از سر ما پروند. به من گفت: ببخشید مزاحم شدم. قربون اون حرف زدنت برم من ...
29 آبان 1391

خاطرات

دیروز داشت آهنگ بدرود گوگوش رو پخش میکرد . وقتی میگفت به این زودی نگو دیره ، نگو بدرود . خوشگل مامان  یک دفعه گفت : من که جایی نرفتم، همین جام ؟ و مرتب این جمله رو با ناز و ادا تکرار میکرد. قربونت بره مامان جیگر طلای من. روز شنبه هم که کمر مامان گرفت و از شدت درد نمیتونستم هیچ حرکتی انجام بدم. بابا برام روغن زیتون مالید و داشت ماساژ میداد که نادیا خانوم هم شروع کرد باهاش همراهی کردن . و یک دفعه لیوان دلستر یخ رو که کنار دستش بود خالی کرد رو کمر من و بادستاش شروع کرد به زدن روی کمرم و بعد هم تند تند میپرسید: کمرت خوب شد مامان دون (جون) تو این هفته هم وقتی که من سرکارم به مامانی میگی : مامان معصومه گم شده بریم پیداش کنیم. قربو...
16 آبان 1391

خاطرات

نادیا خانوم ما دیگه خودش قاشق دست میگره و غذا میخوره . البته مامان هم باهاش همراهی میکنه یعنی یک قاشق مامان میده یک قاشق هم نادیا خانوم. البته خیلی وقته که قاشق دست میگره ولی بیشتر محتویات قاشق تا به دهنش برسه میرخت روی زمین ولی دیروز کل محتویات قاشق رو به دهنش میبرد جیگر طلای مامان. پریروز هم  بر اساس یک کتاب در مورد مسواک، برای اولین بارگذاشت با کمک خودش یک مسواک درست و حسابی به دندونهاش بزنم. البته تا حالا گاهی با گاز استریل خودم براش پاک میکردم ولی با مسواک هیچوقت نمیذاشت و همیشه خود خانوم خانوما میخواست میسواک بزنه که بی فایده بود. ولی کلاً کتاب عجب چیز مفیدیه برای آموزش غیر مستقیم خیلی از مسائل به بچه ها. خوشگل مامان حال...
10 آبان 1391

شیرین زبونی های عسل مامان

نادیا خانوم ما دیگه خیلی برامون شیرین زبونی میکنه. وقتی غذاش رو میخوره به همه میگه : نوش ِ جونت ، نوش ِ جونت وقتی باباش یک شوخی در مورد پی پی کردن باهاش میکنه ، میگه : این حرفا رو نزن باباااا وقتی باباش براش قصه یه گورخر که دانشگاه میرفت رو میگفت،‌ میگه: شبنم میره دانشگاه. پنج شنبه صبح بیدار شده ، میگه: بعدالظهر میری سرکار؟ گفتم نه امروز پنجشنبه است تعطیله . میگه: پنجشنبه ست. و کلی ذوق میکنه. و شنبه بیدار شد گفت نرو سرکار، تعطیله.  کلی روی پام گذاشتم. کلی باهاش حرف زدم آخرش گفت برو سرکار پولات جمع کن بده  من بندازم تو قلکم . وقتی آب یا چای رو دستش میدی بخوره کلی باهاش بازی میکنه از این لیوان به اون لیوان ...
9 مهر 1391

شعر

نادیا خانوم دیروز خونه مامان بزرگ و بابابزرگش بود. ویک دفعه برای ما یک شعری خوند. دمدمای سحر شد. صدا میاد. البته نمیدونم اینو از خودش در آورده بود یا از جایی شنیده بود. ولی اگه از خودش در آورده باشه احتمالاً طبع شعر پدر بزرگش رو به ارث برده. ما که خیلی حال کردیم. آخه خیلی هم بامزه میخوند.
1 مهر 1391

حرفهای بامزه

نادیا خانوم ما گاهی یک حرفهایی میزنه که ما واقعاً نمیدونم از کجا یاد میگره؟ مثلاً دیروز که من اومدم سرکار صبح بیدار شده و با چشمهای گریون گفته باورم نمیشه مامان رفته سرکار؟ یا دیروز تو دست دو تا بچه تو خیابون نوشابه و چیپس دیده موقع برگشت از اون قسمت گفت: چشمم دنبال  نوشابهِ هِ ست. چند روز پیش هم من لاک زدم لاک ترک سفید روی سرخابی برای پا و لاک سرخابی برای دست. نادیا خانوم لاک ها رو دیده، رفته اورده که براش بزنم . من میخواستم برای پاهاش هم سرخابی بزنم و بهیچ وجه نذاشت و گفت سفید مال پا ، قرمز هم مال دست. میگن دختر هووی مادره ها خلاصه جیگر من حرف هایی که میزنی خیلی بامزه ست. دیروز میخواستیم بریم عروسی همکارم،‌...
21 شهريور 1391