خاطرات
نادیا خانوم ما دیگه برای خودش بازی های تخیلی میکنه. من میشم نادیا و اون میشه مامان. مداد شمعی هاش رو میرزه توی کاسه ، و قابلمه های پلاستیکیش و به من غذا میده.
چند روز پیش هم یکی از عروسکهاش رو برداشته بود و بهش غذا میداد و میگفت : همکارمه و بعد هم به اسم یکی از همکارهای من صداش میکرد.
دیروز چشمم درد میکرد دستم رو گرم کردم و گذاشتم روی چشمم. سریع اومد تو بغلم و گفت : مامان مامان با من حرف بزن. آخه برای مامانش نگران شده بود جیگر طلای من.
دیروز نیلوفر که اومد پیشش با صدای بلند بهش گفت: عشق من. نادیا خانوم هم انگشتش رو گذاشت روی لبش و با اون زبون خوشگلش که برای گفتن حرف سین میذاره بین دندوناش، گفت : هیسسسسسسسسسس.
دیروز صبح هم که خوشگل خانوم ما همینکه چشمش رو باز کرد مثل اینکه خواب دیده بود گفت: باید شیر بخورم ، میوه بخورم ، غذا بخورم و شکلات نخورم . حالا شیر میخوام ، شیر بده. فکر میکنم از بس بهش میگ اینا مفیده شکلات خوب نیست بچم تو خواب هم این چیزها رو خواب میبینه.