نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

جشن تولد یک سالگی

عزیز دل مامان بالاخره تونستم برای یک ساله شدن یک جشن خوب برگزار کنم. پنجشنبه جشن تولد یک سالگی ات رو اونجوری که دلم میخواست گرفتم . خیلی خوش گذشت و همه چی عالی بود. (تا سه نشه بازی نشه !! اولش که روز تولدت بود ولی بعلت ماه رمضان و شب قدر به گرفتن عکس آتلیه و یک کیک کوچک اکتف کردیم، دومیش هم بعلت بیماری خوشگل خانم کنسل شد و این هم سومی که بخوبی برگزار شد.) و جالبیش اینجاست که دقیقاً پارسال تو همین روز با دوستام به دنیا اومدنت رو جشن گرفتیم عزیز دلم. امروز هم که روز تولد مامانه و روز جهانی کودک. عسل مامان روزت مبارک. ...
16 مهر 1390

هم قفس

همسفر (نادر ابراهیمی): " در این راه طولانی - که ما بی خبریم   و چون باد می گذرد   بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند خواهش می کنم !  مخواه که یکی شویم ،  مطلقا یکی مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم یک ساز را،  یک کتاب را،  یک طعم را، یک رنگ را و یک شیوه  نگاه کردن را مخواه که انتخابمان یکی باشد،  سلیقه مان یکی  و رویاهامان یکی هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست و شبیه شدن دال بر کمال نیست  بل  د...
24 شهريور 1390

فاجعه

دختر گلم پنج شنبه هفته گذشته  17شهریور قرار بود برات جشن تولد بگیرم. ولی متاسفانه همه چی بهم خورد . با اینکه از یکشنبه ش کمی سرما خورده بودم ولی خودم رو از تک و تا ننداختم تا مهمنونی ت رو به خوبی برگزار کنم ولی یکدفعه روز چهارشنبه تو که تا ساعت 7 بعدالظهر سرحال بودی و داشتی بازی میکردی وقتی ساعت 8 از خواب بیدار شدی بشدت تب کرده بودی. من هم اون موقعه بیشتر کارهام رو کرده بودم و داشتم بسرعت کارهای باقی مونده برای مهمونی رو انجام میدادم. ( سفارش کیک ، تزیین خونه، تغییر دکوراسیون، درست کردن نصف غذاها و... ). ساعت 8 بیدار شده بودی ولی از شدت تب حال نداشتی از جات بلند بشی و فقط ناله میکردی تا حالا همچین چیزی سابقه نداشت. بلندت کردم همون موق...
20 شهريور 1390

چطور براي كودك خود كتاب انتخاب كنيم؟

  والدين همان‌گونه كه براي خوراك و پوشاك كودك زمان مي‌گذارند، براي رشد صحيح ذهني او نيز بايد از خود همت نشان دهند وقتي انسان پا به دنيا مي‌گذرد و با حواس خود با پيرامونش ارتباط بر قرار مي‌كند. با اولين چيزي كه لمس مي‌كند، مي‌شنود، مي‌بيند يا بو مي‌كشد، كنجكاويش تحريك مي‌شود. پرسش كردن به دنبال ايجاد علامت سوالي در ذهن و افكار شروع مي‌شود. عدم دريافت پاسخ صحيح به اين پرسش‌ها در كودكان منجر به رشد فكري ضعيف، كاهش خلاقيت، بي‌انگيز‌گي، بي‌علاقگي به تحصيل، عدم پيشرفت و... مي‌شود. كودكان بر اساس جواب هاي دريافتي ياد مي‌گيرند كه چگونه زندگي، افكار و شخصيت...
14 شهريور 1390

سنگ صبور

سلام عشق من از روز تولدت تا حالا وقت نکردم چیزی برات بنویسم. واکسن زدن ، چکاو ماهانه بردن پیش دکتر ، و بعد از یک هفته هم تب کردی و من دو بار بردمت دکتر و کلی هم ترسیدم. ولی الان خدا رو شکر خوب هستی. یک آزمایش چکاو سالانه هم باید ببرمت که  خیلی سخته و من هنوز نبردمت. از یکی دو روز قبل از تولدت هم زبون باز کردی و خیلی از کلماتی رو که بهت میگیم با زبون خودت تکرار میکنی. ماهی= مایی، بریم = بیم ، رفت = رفت ، دایی ، دالی ، بیضی  و ....... و دیگه بخوبی هم راه میری و خیلی کم زمین میخوری.  الان هم در تدارک گرفتن جشن تولدت هستم  که روز پنج شنبه میخوام برگزار کنم البته اگه بعضی ها بزارند و طبق معمول که تمام خوشی های زندگی من ر...
12 شهريور 1390

شب تولد

دختر عزیزم درسته که فردا روز تولدته ولی چون پارسال روز تولدت چهارشنبه بود دلم میخواد از همین امروز که چهارشنبه است درست در ساعت تولدت (  50/11 دقیقه)، این لحظات قشنگ رو ، از همین لحظه جشن بگیرم عشق من. در واقع امشب شب تولدته عزیز دلم.     چه لطیف است حس آغازی دوباره، و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس... و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن! و چه اندازه شیرین است امروز... روز میلاد... روز تو! روزی که تو آغاز شدی!  نادیاجان،دختر عزیزم ،اولین سالگرد تولدت مبارک.  عاشقانه دوستت دارم           ...
26 مرداد 1390

خاطرات

دخترم فقط دو روز دیگه تا تولدت مونده و من این روزها همش تو حال و هوای پارسال و روزهای تولدت هستم. مخصوصاٌ که روز تولدت پارسال روز چهارشنبه بود و من همش احساس میکنم که تولدت فرداست نه پنج شنبه . و امروز همون سه شنبه ای که من برای چک کردن ضربان قلبت با مامانی به بیمارستان رفتم چون تو هفته چهل و یک بودم و برای اینکه حرکات و ضربان قلبت چک بشه که طبیعی باشه و کم نشه باید تقریباً یک روز درمیون میرفتیم بیمارستان. ولی سه شنبه دکتر گفت برو برای زایمان برای یک لحظه باورم نمیشد و اصلاً فکر نمیکردم یک دفعه اینقدر دچار اضطراب بشم البته یک حس درونی و همینطور بر اساس محاسبات خودم احساس میکردم که تو باید چهارشنبه بدنیا بیایی . بر یک لحظه احساس کردم تمام ب...
25 مرداد 1390