نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

فاجعه

1390/6/20 14:52
نویسنده : مامان
290 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم

پنج شنبه هفته گذشته  17شهریور قرار بود برات جشن تولد بگیرم. ولی متاسفانه همه چی بهم خورد . با اینکه از یکشنبه ش کمی سرما خورده بودم ولی خودم رو از تک و تا ننداختم تا مهمنونی ت رو به خوبی برگزار کنم ولی یکدفعه روز چهارشنبه تو که تا ساعت 7 بعدالظهر سرحال بودی و داشتی بازی میکردی وقتی ساعت 8 از خواب بیدار شدی بشدت تب کرده بودی. من هم اون موقعه بیشتر کارهام رو کرده بودم و داشتم بسرعت کارهای باقی مونده برای مهمونی رو انجام میدادم. ( سفارش کیک ، تزیین خونه، تغییر دکوراسیون، درست کردن نصف غذاها و... ). ساعت 8 بیدار شده بودی ولی از شدت تب حال نداشتی از جات بلند بشی و فقط ناله میکردی تا حالا همچین چیزی سابقه نداشت. بلندت کردم همون موقع هم بابا تازه از سرکار اومده بود و هنوز ذوق تزئینات خونه رو نکرده، تو رو با اون حال دید. من هم که حسابی ترسیده بودم نمیدونستم چیکار کنم. از صبح نگران گوشت بودم که تازه روز یکشنبه اش سوراخ کرده بودیم. آخه تا اون روز خوب بود و از صبح  چهارشنبه یکی از گوشهات کمی سرخ شده بود. همش فکر میکردم نکنه گوشت عفونت کرده باشه. تو این فکرها بودم که یکدفعه دچار تهوع شدی و دیگه معطل نکردم. به بابات گفتم سریع حاضر شو بریم دکتر. بابات هم بجای دلداری به من مرتب با من دعوا میکرد و میگفت که تقصیر توئه. خلاصه بردیمت دکتر و در مطب هم دوبار دچار تهوع شدی و من همینطوری اشک میریختم آخه هیچوقت تا حالا اینطوری ندیده بودمت. دکتر هم بعد از معاینه گفت که احتمالاً سرما خوردی ولی برای اطمینان بیشتر ببرید بیمارستان کودکان و آزمایش بگیرید (آخه مدتییه که وبا در کشور همه گیر شده). خلاصه رفتیم خونه، مامانی رو برداشتیم  و رفتیم بیمارستان . میخواستم همون موقع به  همه خبر بدم و مهمونی رو کنسل کنم تا لااقل کیک 7 کیلویی رو دستمون نمونه ولی پدرت نذاشت و گفت شاید تا فردا خوب شد. خلاصه با زجر و بدبختی زیاد ازت خون گرفتن و من ترجیح میدادم میمردم و اون صحنه خون گرفتن از تو رو نمیدیدم. آخه عزیزیم تو اون بدن کوچولوت که خونی نبود که اون ها بزور میکشیدن. خلاصه تا ساعت 2 نصفه شب بیمارستان بودم و فقط یکی از جوابها حاضر شد که خدا رو شکر خوب بود. وقتی اومدم خونه تبت دوباره بالا رفته بود و ما ( من و بابا و مامانی) تاصبح در حال پاشویه کردن تو بودیم . خلاصه بگم تا روز شنبه تب داشتی و مدام بالا و پایین میرفت و ما هم در استرس و نگرانی بسر میبردیم ولی خوشبختانه جواب تمام آزمایش ها خوب بود.

صبح پنجشنبه هم با ناراحتی تمام مهمونی رو کنسل کردم ولی تزئینات خونه همچنان پابرجا هستند تا یکی دو هفته دیگه که یک مهمونی ساده، اون هم فقط با فامیل و نه با دوستان برات بگیریم. البته فکر کنم با روز تولد خودم همزمان بشه. باید حالمون کاملاً خوب بشه . چون علاوه بر تو ، من ، بابا و مامانی هم بشدت سرما خورده شدیم و من بعد از سه بار دکتر رفتن و گذشت حدود 2 هفته هم هنوز کاملاً خوب نشدم.

خلاصه که خیلی حیف شد و اتفاقاتی که نباید بیفته افتاد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)