نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

خاطرات

1390/5/25 14:46
نویسنده : مامان
389 بازدید
اشتراک گذاری

دخترم فقط دو روز دیگه تا تولدت مونده و من این روزها همش تو حال و هوای پارسال و روزهای تولدت هستم. مخصوصاٌ که روز تولدت پارسال روز چهارشنبه بود و من همش احساس میکنم که تولدت فرداست نه پنج شنبه .

و امروز همون سه شنبه ای که من برای چک کردن ضربان قلبت با مامانی به بیمارستان رفتم چون تو هفته چهل و یک بودم و برای اینکه حرکات و ضربان قلبت چک بشه که طبیعی باشه و کم نشه باید تقریباً یک روز درمیون میرفتیم بیمارستان. ولی سه شنبه دکتر گفت برو برای زایمان برای یک لحظه باورم نمیشد و اصلاً فکر نمیکردم یک دفعه اینقدر دچار اضطراب بشم البته یک حس درونی و همینطور بر اساس محاسبات خودم احساس میکردم که تو باید چهارشنبه بدنیا بیایی . بر یک لحظه احساس کردم تمام بدنم داره میلرزه و من اصلاً از نظر روحی شرایط مساعدی نداشتم مخصوصاً که بابا بدلیل کاری که براش پیش اومده بود با ما نبود و من خیلی احساس تنهایی میکردم ، البته بابا گفته بود که خودش رو میرسونه ولی من احساس میکردم حتی یک لحظه هم نمیتونم اونجا بمونم و الان وقتش نیست. بخاطر همین، موضوع رو با دکتر درمیون گذاشت و مثل باد از اونجا فرار کردم. البته دکتر گفت بشرط اینکه اگه حرکاتش کم شد بسرعت خودت رو برسونی و تو هم اونقدر حرکاتت زیاد بود که من از این بابت کاملاً خیالم راحت بود ولی با این حال تا صبح نتونستم بخوابم چون میخواستم همش حواسم به حرکاتت باشه. صبح چهارشنبه همراه بابا ومامانی به طرف بیمارستان رفتیم و ساعت 30/8 رسیدیم و با دکترم تلفنی صحبت کردم دکتر گفت شانست برای زایمان طبیعی 30به 70 شده ، برای طبیعی باید 7- 8 ساعت درد بکشی و به احتمال 70 درصد هم بعدش بری برای سزارین ولی باید خودت تصمیم بگیری . خواستم با بابا و مامانی مشورت کنم که دیدم اون طفلی ها اینقدر ترسیدن که هیچگونه مشورتی نمیتونن به من بدن، درنتیجه خودم با توجه به شرایط سزارین رو انتخاب کردم. ساعت 11 رفتم به سمت اتاق عمل و تو عزیزم ساعت 50/11 به دنیا اومدی و بعد هم من ساعت 1 با یک درد شدید در دلم بهوش اومدم و تقریباً نیم ساعت بعد هم تو عزیز دلم رو برای شیر خوردن آوردن پیشم. لحظه خیلی خاص و شیرینی بود . تو اون لحظه تموم درد، اضطراب و دلواپسی ها برای من تموم شد ، آخه بعد از نه ماه انتظار اون لحظه خاص رسیده بود و بعد از اون ، تو شدی تموم دنیای من......

 

از همون لحظه اول اینقدر تو نوزادها خوشگل بودی که هرکسی میدیدت عاشقت میشد. اولین ملاقات کننده ات هم زن عمو مهری بود که ساعت 11شب اومد بیمارستان تا روی قشنگت رو ببینه.

باید بگم که ما صبح از دکتر شنیدیم که علت دیراومدن جنابعالی این بود که شما متفکرانه دستتون زیر چانه مبارک بوده ودرنتیجه سرتون در لگن نیفتاده بود و همین مسئله هم باعث شده بود که یک سر گرد خوشگل داشته باشی نه یک سر خربزه ای مثل بچه های دیگه. خوشبختانه هیچ مشکلی نداشتی و ما هر دو فردا صبحش مرخص شدیم و البته تا رسیدیم خونه دیگه عصر بود و بلافاصله هم دایی شهرام و زندایی سودابه و شبنم اومدن دیدنت و بعد هم به ترتیب، مامان بزرگ عزیز و عمه مهری،عمه قدم و خاطره اومدن. و فرداش هم دایی مهدی و زن دایی عاطفه و ایلیا اومدن. خلاصه همه کلی کیف کردن از دیدنت و من هم از همه بیشتر.

 

دلم میخواست که اولین تولدت رو تو روز خودش جشن بگیرم ولی حیف که ماه رمضونه و شب قدر . بخاطر همین جشن مفصل تولدت رو بعد از ماه رمضان میگیرم. ولی باز هم دلم نمیاد که تو روز تولدت هیچ کاری نکنم بخاطر همین پنج شنبه یک کیک کوچولو میخرم و همراه بابا میبریمت آتلیه که دو تا عکس خوشگل با کیک ازت بگیریم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)