خاطرات
نادیا خانم من دیگه میتونه از روی پله یک پرش جانانه با حفظ تعادل انجام بده. فین کردن رو هم یاد گرفته آخه تا حالا وقتی بهش میگفتم فین کن برعکس انجام میداد .
پنجشنبه گذشته با هم رفتیم شهر کتاب و کلی کتاب براش خریدم. خودش هم کمک میکرد و کتابها رو به من میداد و میگفت : این رو میخوام ، اونو میخوام. ای وای این رو کارتونش رو دیدم. کتاب شیر شاه رو میخوام. خلاصه که کلی خرید کرد. بعد هم عصر که نیلوفر اومده بود پیشش. کتاب جمجمک برگ خزون رو برده بود پیشش و میگفت میخوام برات بخونم. بدو بدو میومد پیش من میگفت بخون و بعد میرفت پیش نیلوفر ژست کتاب خوندن میگرفت و همون جمله رو براش تکرار میکرد.
پریروز داشتیم بیرون راه میرفتیم. یه تفنگ هم براش خریده بودم که میخواست از قسمت ماشه توی انگشت اشاره اش بچرخونه ، مدام مینداختش زمین. بهش میگفتم بده من بزارم تو پلاستیک میندازیش زمین کثیف میشه ها ، ولی نمیداد. کلی مسیر هم راه اومد. یکدفعه احساس خستگی کرد و گفت: من دیگه تو این زندگی خسته شدم. بعد هم تفنگ و اسکاچی رو که من تو راه خریده بودم و تو دستش بود رو گذاشت تو کیسه و اومد تو بغل من. منظورش این بود که خسته شدم بغلم کن.
من مرده اون حرفهای قلمبه سلمبتم عزیزم.
راستی امروز دختر خوشگل من 32 ماهه شده.
سی و دومین ماه تولدت مبارک شیرینم