نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه سن داره

نادیا امید زندگی ما

مهمونی

دیروز رفتیم مهمونی خونه همکارم که تازه نی نی دار شده ، البته به همراه بقیه همکاران. و تو هستی خانوم 2 ماهه و باران خانوم 10 ماهه رو دیدی و حسابی هم بازی و شیطونی کردی. این هم عکس خوشگل خانوم من به همراه دوستان کوچولوش. باران- نادیا- هستی ...
30 فروردين 1391

پروژه دوم

دختر باهوش من این روزها  دیگه علاقه ای به پوشک شدن نداره و هر موقع دستشویی اش میگیره خودش اعلام میکنه و من یا مامانیش می بریمش دستشویی و همون جا کارش رو انجام میده. البته فکر میکنم به دلیل عشقش به آب بازی این کار رو میکنه. دیروز هم که مامانی به من زنگ زد و گفت بهت خبر خوش میدم که این دختر خوشگل ما روی لگن نشسته و بعد از نیم ساعت هم هر دو کار رو انجام داده. خبرهای خوش ما رو داشته باش؟  البته بچه دارها این موضوع  رو درک میکنی که این موضوع واقعاً پروژه بزرگیه. البته چون من تقریباً یک ماه که از شیر گرفتمت فعلاً نمیخواستم از پوشک بگیرمت ولی چون خودت خیلی علاقمندی فکر میکنم به زودی هم از پوشک بگیرمت. امروز هم که مامانی بازت گذاش...
30 فروردين 1391

بدشانسی

باید بگم خوشحالی من زیاد طولی نکشید، چون چند روز بعد از از شیر گرفتن، چهار تا دندون نیش نادیا خانوم شروع به درآمدن کرد که به شدت اونو عصبی ، ناراحت و بهانه گیر کرد.  گاهی  یاد می می میکنه و نصف شبها با گریه از خواب می پره و سراغ مامانی رو میگره و پیش اون میره و روی پاش میخوابه و بعد از چند ساعت دوباره با گریه پیش من میاد. دیروز و دیشب هم که خیلی گریه و بیتابی کرد. مدام دندوناش رو فشار میده و دستش رو گاز میگره. الان فکر میکنم کاشکی از شیر نگرفته بودمت چون مک زدن تو اینجور مواقع برات آرامش بخش بود. امروز هم که اولین روز کاری بعد از تعطیلاته و من هم  بعد تقریباً بیست روز کنار نادیا بودن ، امروز باید ازش دور باشم. امیدوارم که زی...
14 فروردين 1391

اولین پروژه: خداحافظ می می

  بالاخره کاری رو که این مدت خیلی ازش میترسیدم و فکر میکردم که کار خیلی سختیه به سادگی انجام دادم. از شیر گرفتمت. به روش تدریجی که واقعاً روش خوبی بود. از ده روز قبل ازعید شروع کردم و صبح ها که سرکار بودم و وعده عصر رو هم به سه نوبت محدود کردم به مدت سه روز و بعد به مدت دو روز به دو وعده البته با گفتن اینکه تو دیگه بزرگ شدی ، خانم شدی و فقط نی نی ها ممه میخورن مثل پرنیا و تو دختر باهوش و فهمیده من هم قبول کردی و وقتی این جملات رو میگفتم تو هم کاملش میکردی و میگفتی پرنیا، و لی دیگه کمتر از دو وعده رو طاقت نمی اوردی و بعد دو روز پنجشنبه و جمعه رو که تو پیش مامانی بودی و من و بابا برای خونه تکونی میرفتیم خونه، فقط یک وعده شب موقع خواب شی...
5 فروردين 1391

از شیر نگرفتم

عزیز دلم آخرش نتونستم تو رو از شیر بگیرم. موکولش کردم به یک فرصت مناسبتر. آخه الان دم عیهد و سر من واقعاً شلوغه.خونه تکونی و خرید و.... باید موقعی این کار رو انجام بدم که تمام وقتم رو برای تو بذارم. تا دختر قشنگ من کمترین آسیب و اذیت رو ببینه. چون بالاخره کار خیلییییییییی سختیهههههههه. و من خیلی نگرانم. ترجیح دادم تحقیق بیشتری بکنم. آخه یکی میگه یکدفعه باید قطعش کرد یکی دیگه میگه باید کم کم باشه. یکی میگه نباید پیشش باشی و یکی دیگه میگی باید پیشش باشی که آسیب روحی نبینه . برای همین باید بیشتر تحقیق کنم.
20 اسفند 1390

از شیر بگیرم یا نگیرم ؟

دختر قشنگم امروز چهارشنبه است و من قصد دارم کار بزرگ از شیر گرفتن تو رو از فردا شروع کنم. واقعاً خیلی برام سخته. 10 روز دیگه یک سال و 7 ماهگیت تموم میشه و من نمیدونم تا دو سالگیت صبر کنم یا نه؟ آخه دو سالگیت میخوره به تابستون و در فصل گرما نباید بچه ها رو از شیر گرفت و از طرفی عاقل تر می شن و این کار سخت تر میشه. از طرفی بخاطر علاقه ای که به شیر خوردن داری، غذا خوب نمیخوری و چون دیگه به شیر پاستوریزه خوردن هم تقریباً عادت کردی برات بهتر که از شیر گرفته بشی .ولی از طرف دیگه اون احساس شادی بعد از شیر خوردنت که حسابی انرژی میگیری و سرحال میشی و یا وقتی خسته ای خوابت میبره و همینطور اون حس قشنگی که از در آغوش گرفتن تو موقع شیر خوردنت در من شکل...
17 اسفند 1390

در زیر برف قدم بزن

دختر نازم پنجشنبه گذشته برای اولین بار در زندیگت پا بر روی برفهای سپید این دنیا گذاشتی و چند دقیقه ای بارش برف رو بر روی گونه هات احساس کردی. چندتا عکس خوشگل هم در زیر برف ازت گرفتم. رفتیم خونه دایی کامبیز مهمونی و وقتی میخواستم برگردیم دیدیم برف همه جا رو سفید کرده. البته صبح جمعه که از خواب بیدار شدی دیدم که بله سرما خوردی و آب بینیت هم راه گرفته. حالا نمیدونم از زیر برف بودن دیروزش بود که البته یکی دو دقیقه بیشتر نبود یا بخاطر اینکه شبها روت رو کنار میزنی و هوای اتاق هم سرد بود و من هم لباست رو کم کرده بودم. به هر حال صورت خوشگلت سرما خورده و بینت هو گرفته، امیدوارم که زودتر خوب بشی عزیز دلم. ...
6 آذر 1390

فاجعه

دختر گلم پنج شنبه هفته گذشته  17شهریور قرار بود برات جشن تولد بگیرم. ولی متاسفانه همه چی بهم خورد . با اینکه از یکشنبه ش کمی سرما خورده بودم ولی خودم رو از تک و تا ننداختم تا مهمنونی ت رو به خوبی برگزار کنم ولی یکدفعه روز چهارشنبه تو که تا ساعت 7 بعدالظهر سرحال بودی و داشتی بازی میکردی وقتی ساعت 8 از خواب بیدار شدی بشدت تب کرده بودی. من هم اون موقعه بیشتر کارهام رو کرده بودم و داشتم بسرعت کارهای باقی مونده برای مهمونی رو انجام میدادم. ( سفارش کیک ، تزیین خونه، تغییر دکوراسیون، درست کردن نصف غذاها و... ). ساعت 8 بیدار شده بودی ولی از شدت تب حال نداشتی از جات بلند بشی و فقط ناله میکردی تا حالا همچین چیزی سابقه نداشت. بلندت کردم همون موق...
20 شهريور 1390

خاطرات

دخترم فقط دو روز دیگه تا تولدت مونده و من این روزها همش تو حال و هوای پارسال و روزهای تولدت هستم. مخصوصاٌ که روز تولدت پارسال روز چهارشنبه بود و من همش احساس میکنم که تولدت فرداست نه پنج شنبه . و امروز همون سه شنبه ای که من برای چک کردن ضربان قلبت با مامانی به بیمارستان رفتم چون تو هفته چهل و یک بودم و برای اینکه حرکات و ضربان قلبت چک بشه که طبیعی باشه و کم نشه باید تقریباً یک روز درمیون میرفتیم بیمارستان. ولی سه شنبه دکتر گفت برو برای زایمان برای یک لحظه باورم نمیشد و اصلاً فکر نمیکردم یک دفعه اینقدر دچار اضطراب بشم البته یک حس درونی و همینطور بر اساس محاسبات خودم احساس میکردم که تو باید چهارشنبه بدنیا بیایی . بر یک لحظه احساس کردم تمام ب...
25 مرداد 1390