نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 11 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

خاطرات

1393/1/25 12:31
نویسنده : مامان
575 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه گذشته طبق قولی که از مدتها پیش به نادیا داده بودم بالاخره جور شد و با نیلوفر و زندایی شهین ، نادیا خانوم رو به پارک آبی بردیم. روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت ولی خوب طبق معمول شلوغ بود و سختگیری ها هم بیشتر شده بود البته شاید لازم بود. بچه های همسن نادیا نمیتونستن از سرسره رنگین کمانی و سرسره مارپیچی برن و نادیا این قضیه رو اصلاً دوست نداشت. ولی دیگه از ساعت هفت و نیم به بعد که کم کم خلوت شد نادیا هم تونست از اون سرسره ها استفاده کنه و دیگه ولکن نبود. نیلوفر بهش میگفت نادیا وا بده دیگه . نادیا بهش میگفت چی بدم . نیلوفر :وا بده . نادیا: یعنی چی ؟ نیلوفر : یعنی بسه دیگه. از رودخانه وحشی دیگه اجازه نمیدادند با بچه استفاده کنیم ضمنا تیوپهاش هم خیلی بد شده بود. ولی استخر موج خوب بود . نادیا دماغ گیر اضافی نیلوفر رو گرفته بود و بهش میگفت تو که سواد داری بیا این رو برام بزن. عینکش هم که مدام تو گردنش بود.

تو استخر موج وقتی مشغول بازی با شهین بود من و نیلوفر جیم زدیم رفتم که سرسره سوار شیم. تا دیده بود ما نیستیم زده بود رو پاش و گفته بود : اَه ، باز اینا رفتند سرسره سواری.

بعد هم با زندایی رفته بود کافی شاپ و گیر داده بود فقط چیپس و نوشابه . تا زندایی میخواسته بخوره نمیذاشته و گفته: حتماً خیلی دلت میخواد منم برای تو چیپس و نوشابه بگیرم. زندایی هم گفته : آره برو برام بخر . نادیا: من که کیف پولم رو نیاوردم.

خلاصه دیگه ساعت نه و نیم خوشگل خانوم رو با خواهش و تمنا آوردیمش بیرون . چون اصلاً دلش نمیخواست بیاد. اینقدر خسته بود که شب تخت خوابید تا صبح و بعد از خوردن صبحونه هم دوباره دو سه ساعت خوابید. خلاصه که به عسل مامان  خیلی خوش گذشت .

سه شنبه شب گذشته هم نادیا جونی تو تختش خوابید و برخلاف همیشه که نصفه شب بیدار میشه و شیر و آب میخواد و میاد پیش من ، تا صبح کامل تو تختش خوابید و نصفه شب هم بیدار نشد من با ذوق زیاد یک کتاب براش جایزه گذاشتم و رفتم . بعد هم به مربیش زنگ زدم تا قضیه رو بگم که مربیش گفت آخه این قضیه جریان داره . گفتم : چطور . گفت: آخه نادیا خیلی از این کیفهای چرخدار که بچه ها دارند دوست داره و دیروز به من گفت که خاله به مامانم میگی از این کیفها برای من بخره ؟ مربی هم از فرصت استفاده کرده و گفته: شما یک هفته کامل تو تختت بخواب تا من بهش بگم برات اینو جایزه بخره.

خیلی تعجب کردم بیشتر هم از این که حتی یک کلمه هم به من بروز نداده بود این قضیه رو، درحالیکه معمولا این جور چیزها رو به من میگفت. مربیش میگفت ماشالله خیلی باهوشه. اینقدر تو کلاس شور و هیجان داده که همه بچه ها تو تخت خودشون میخوابن و جایزه هم میخوان.

هیچی دیگه از اون روز هم بی دردسر تا صبح تو تختش میخوابه و نصفه شب هم بیدار نمیشه بغیر از دیشب که دم صبح بیدار شد و اومد پیش من و وقتی صبح بهش زنگ زدم و  گفتم چرا؟ فقط گفت: ببخشید.

مربی زبانشون هم خیلی ازش تعریف کرد و گفت من رو به شوق میاره.

خیلی دوست داره که انگلیسی کلمات رو بدونه. وقتی هم که نمیدونه کم نمیاره فارسیش رو با لهجه میگه. مثلاً میخواست به زندایی شهین بگه که موهات قهوه ای تیره است میگفت : brown تییییییییررره  .

یه عادتی که نادیا داره وقتی یکی رو خیلی خیلی دوست داره هی نازش میکنه یا بوسش میکنه . البته تا حالا فقط برای من اینطور بود ولی گاهی با شبنم و نیلوفر هم همینطور بود . تو عید خونه عموی من رفته بودیم و پسرهای عموم خیلی گوش به فرمانش بودند و برخلاف ایلیا که باهاش لجبازی میکنه باهاش خوب بازی میکردند . نادیا هم اونا را هم بوس و ناز میکرد خوب اونا هم یکیشون اول دبیرستانه و یکی چهارم دبستان و معذب میشدند. صبح که نادیا از خواب بیدار شد بهش گفتم این کار درستی نیست و دیگه تکرار نکن گفت چشم دیگه نمیکنم. بعد وقتی باباش بیدار شد بهم گفت بهش گفتی گفتم آره . بعد تا باباش اومد شروع کنه که خودش هم بهش بگه با یک حالتی گفت: مامان بهم گفته نمیخواد شما دیگه به من بگی. بعد هم رفت تو اتاق. ما همینجوری خشکمون زد . دقیقاً مثل یک دختر بیست ساله که میخوای نصیحتش کنی و دوست نداره تکرار شه رفتار کرد.

تو مهد هم گویا خیلی به طوفان میچسبه ، آخه بین همکلاسیهاش اونا خیلی دوست داره و مامانم از اینکارش خوشش نمیاد و بهش تذکر داده. من هم عصرش بهش گفتم مامان جون کار خوبی نیست هی به دیگران بچسبی و بوسشون کنی. گفت باشه باید بذارم اونا بیان من رو بوس کنن یا ناز کنن. گفتم نه نباید هم اجازه بدی کسی تو رو بوس یا ناز کنه. گفت : چرا؟ گفتم چون ممکنه مریض یا سرماخورده باشن اونوقت تو هم میگیری. گفت : ولی طوفان رفته دکتر و دکتر بهش گفته دیگه خوب شدی و مریض نیستی.

چند وقت پیش هم به شدت گیر داده بود که مامان من یک خواهر و یک برادر میخوام . میگفت: من قدیمها تو شکم تو بودم گفتم آره . گفت من هم بزرگ بشم میتونم بچه به دنیا بیارم . من خیلی دوست دارم بچه به دنیا بیارم  ولی میترسم.

این هم از این بلبل زبونی های گل دختر من. خدا نگهدارت باشه عسلم.

از دوستانی هم که نظر خصوصی برامون میگذارند و  نادیای من رو مورد لطف قرار میدهند بسیار سپاسگذارم. چون نظر خصوصی امکان تایید نداره میخواستم اینطوری ازشون تشکر کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)