خاطرات
پنجشنبه هفته گذشته تولد طوفان جون بود و مامانش مراسم تولد رو در یک رستوران با تم میکی موسی و با حضور عمو موسیقی های مهد برگزار کرد. شب خوبی بود و با اجرای عموها و نمایشهایی که داشتند به بچه ها خیلی خوش گذشت. نادیا خانوم ما کلی بادکنک جمع کرده بود طوریکه بچه های دیگه میگفتند به ما هم میدی. خیلی بخاطرشون ذوق داشت وکلی هم باهاشون رقصید. همه بادکنکها رو جمع کرد و به من داد تا براش نگه دارم من هم چون دو تا بادکنک هلیومی هم توش بود بستم به دسته کیفم . بعد از صرف شام اومد و گفت یکی از بادکنک هلیومی ها رو بده . تا بازش کردم یکشون رها شد و رفت چسبید به سقف . دومی رو بستم به دستش تا در نره بقیه بادکنکها رو هم گذاشتم رو کیفم تا رفتم بشقاب شام رو بزارم و بیام که کم کم آمده رفتن بشیم اومدم دیدم بادکنکهای نادیا غیبشون زده هیچی دیگه نادیا وقتی دید بادکنکهاش نیست کلی ناراحت شد به همین خاطر رفتیم پیش یکی از مسئولین رستوران که در حال بریدن کیک و پخش اون بودند و اون هم یک دسته بزرگ از بادکنکها رو جدا کرد و به نادیا داد . نادیا هم میگفت این خیلی بهتره ولی فردا صبحش باز ناراحت بادکنکهای ربوده شده اش بود. هدیه ما به طوفان جون یک پک ساخت و ساز مکانیک کوچولو بود و طوفان هم یک جامدادی به بچه ها و یک خودکار به مامانها هدیه داد. دستشون درد نکنه که بسیار زحمت کشیده بودند.
روز چهارشنبه هم یک برنامه فعالیت مشترک بین مامانها و بچه ها بود که من مرخصی گرفتم و صبح خودم نادیا رو بردم مهد . ابتدا کلاس شاهنامه خوانی برگزار شد که داستان آرش کمانگیر بود و بعد بچه ها نقاشی اون رو کشیدند. و بعد یک فعالیت نقاشی با قلموهایی بود که از بند آویزون بود و از بالا با حرکت قلم موها بر روی کاغذی که در وسط کلاس چسبونده بودند نقاشی کردیم .
بعد از برنامه ها هم نادیا اصرار کرد که من هم با تو بیام درنتیجه من هم که برنامه دیدن چند تا مدرسه رو برای نادیا داشتم دیگه نرفتم و برگشتیم و رفتیم دنبال مامانی و با هم رفتیم بازار ماهان و کمی خرید کردیم.
صبح پنجشنبه هم مامانی رو بردیم خونه دایی شهرام و ما هم سه نفری رفتیم دیزین. میخواستیم هتل بگیریم و شب بمونیم ولی هتل پر بود . حدودا ساعت دو رسیدم و تا نهار خوردیم ساعت سه بود . آفتاب رفته بود و حسابی سرد شده بود . کمی با هم برف بازی کردیم و روی برفها دویدیم و بعد هم رفتیم به لابی هتل و کیک و چای گرم در لابی خوردیم که در اون هوای سرد بسیار چسبید .دیگه ساعت چهار و نیم شده بود و پیست هم تعطیل شد و ما راهی برگشت به خونه شدیم . هوا خیلی سرد بود و درجه ماشین منفی یازده رو نشون میداد. وقتی که برای یک لحظه جهت عکس گرفت دستکش رو از دستم در می آوردم دستم منجمد و سر میشد.
از دیزین رفتیم خونه دایی شهرام و آخر شب همراه مامانی به خونه مون برگشتیم. نادیا خانوم اجازه نداد مامانی خونه دایی بمونه گفت که حتما باید با من بیایی. مگه با من قهری که نمیایی.
دیشب هم زندایی شهین و نیلوفر اومدند خونه ما و چون دایی شب کار بود پیش ما موندند نادیا هم حسابی شیطونی کرد و تا دیر وقت بیدار موند و هی از زندایی میخواست که براش قصه بگه . میگفت تو سنت زیاده پس باید به اندازه سنت برام قصه بگی . امروز هم چون کمی سرما خورده بود مهد نرفت و حتما داره تو خونه حسابی آتش میسوزونه.
عسل مامان در جشن تولد طوفان در کنار دیگر دوستانش نورا و نیکان
انتخاب لباس و کفشش هم کاملا با خودشه و به هیچ وجه زیر بار حرف من نمیره و اینطوری میشه که کفش تابستونی رو با جوراب شلواری میپوشه
در حال تماشای باز کردن کادوها
در حال رقص با بادکنکهایی که بعدا غیب شد.
فعالیت مامانها و بچه ها در مهد
عسل طلای من در دیزین
این هم نقاشی زیبای نادیا خانوم من در حمام
اون دایره اطراف دنیا و شهر هست و اون خطوط آبی آسمون و ستاره زرد خورشید و اون کنار هم درخت کریسمسه با لامپهاش و ریسه هاش و ستاره بالای درخت.
پروردگار بزرگ حافظت باشه همیشه و در همه جا عزیز من.