نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه سن داره

نادیا امید زندگی ما

سال نو مبارک

دختر قشنگم امیدوارم که در این سال جدید تمامی لحظه هایت در پناه حق سرشار از شادی و سلامتی باشه عزیز دلم.    امروز اولین روز کاریه بعد از تقریباً بیست روز تعطیلی و در کنار هم بودنه. روزهای خوبی را با هم گذروندیم. روز بیست و پنجم اسفند جشن نوروز در کانون بود و با اینکه به شدت گرفتار انجام کارهای پایانی سال بودم ولی خوب به جشن هم رفتیم و ساعات خوشی بود و بچه های هر کلاس هم یک تخم مرغ یونولیتی بزرگ را با هم دیگه رنگ کردند. و یک عکس دسته جمعی هم که قبلاً ازشون گرفته بودند بعنوان عیدی به بچه ها دادند با یک فرفره و یک سبزه کوچک. روز سال تحویل هم که با کمک هم سفره عید رو چیدیم و تخم مرغی رو که نادیا در مهد رنگ کرده بود در سفره گذاشتیم...
16 فروردين 1393

خاطرات

سه شنبه گذشته باز هم در کانون کارگاه مادر و کودک بود که با تمامی سختی و کمبود مرخصی دو ساعت مرخصی گرفتمو برای اینکه دخترم احساس کمبود نکنه، رفتم تا در جوار دختر نازنینم . تنگ ماهی رو برای عید رنگ کنیم. اونجا هم نادیا  از دیدن من خیلی خوشحال شد . دست من ر و گرفته بود و به دوستهاش نشون میداد و میگفت این مامان منه. بیشتر مامانها در تلاشند که یک تنگ ماهی زیبا البته با معیارهای خودشون درست کنند به همین خاطر بیشتر کار رو خودشون انجام میدهند و بچه هاشون نظاره گرند اما من خیلی تو کار نادیا دخالت نمیکنم و میذارم کار خودش رو بکنه و خودش رنگ کنه ، من فقط تنگ رو براش نگه داشتم . بخاطر همین هم کارهای ما بیشتر انتزاعی در می یاد و کار دیگران رئال. الب...
18 اسفند 1392

اولین عکس پرسنلی

دیروز باهم رفتیم عکس پرسنلی گرفتیم . البته برای نادیا، میشه اولین عکس پرسنلی عشق مامان. بامزه شده بود. تو راه خورد زمین و کمی زانوش خراشیده شد. وقتی خونه اومد و خراشیدگی رو دید کلی فیلم داشتیم. میگفت من اصلاً نمیتونم روی پام راه برم. کلی هم چسب زخم زد روش. شب هم که اومد بود پیش من بخوابه میگفنت نمیتونم از این طرف بخوابم آخه نازوم (زانوم) زخم شده نمیتونم روش بخوابم. عزیز دل مامان قربون اون ناز کردنت. همچنان هم درگیر جدا کردن جای خواب نادیا هستم که بسیار فراز و نشیب داره و هنوز هم موفق نشدم. جالب اینجاست که هرشب به من وعده فردا رو میده، که از فردا شب تو تختم میخوابم فردا که میشه قول فردای بعدی رو میده. نادیا و دوستانش در جشن شب یلدا ک...
12 اسفند 1392

خاطرات

خوشگل مامان روز یک شنبه، بعد از چند روز تعطیلی کانون که بعلت یخ زدگی آب پیش اومده بود روز یک شنبه رفت کانون و ظهر هم  برای انجام کاری با مامانی رفت خونه دایی شهرام. و عصر هم که همراه دایی و زندایی و شبنم و مامانی برگشت خونه یک دفترچه نقاشی شده به شکل قلب تو دستش بود که تا وارد شد به من داد و گفت مامان فقط برای تو درستش کردم. این یه قلبه. واقعاً زیبا بود عزیزم ، این هدیه های زیبای تو رو دونه دونه روی قلبم حفظشون میکنم زیباترینم. نادیا خانوم ما تقریباً حدود یک ماهی هست که کار کردن با لپ تاپ رو یاد گرفته و خیلی قشنگ با اون کار میکنه. آخه براش یک نرم افزار آموزشی گرفته بودم که اون باعث شد خیلی سریع کار با لپ تاپ رو یاد بگیره.  جدیداً...
23 بهمن 1392

اولین تئاتر

نادیا خانوم شنبه گذشته به همراه مامانی و مربی کانون و دوستانش برای اولین بار به تئاتر رفت. اسم تئاتر هم چوپان دروغگو بود. ظاهرا خیلی هم دوست داشت. هرچند که زیاد چیزی برای مامان تعریف نمیکنه. چند هفته گذشته خیلی تلاش کردم که نادیا خانوم دیگه کامل توی تخت خودش بخوابه ولی تلاشهای من بخاطر بیماریش ناموفق موند. از روش ستاره زدن استفاده کردم و داشتیم خوب پیش میرفتیم. نادیا هم بعد از گرفتن چهار ستاره به همراه چهارتا صورتک خندان یک جایزه از مامان و یک جایزه هم از طرف کانون گرفت و بسیار با انگیزه شده بود . اما بخاطر یک سرماخوردگی شدید و تب بالا که مجبور شدم برای کنترل میزان تبش کنار خودم بخوابونمش، تمام رشته هام پنبه شد. حالا دوباره از نو شروع کردم...
12 بهمن 1392

عکس نادیا در ماهنامه کودک ( پست یکصد و پنجاهم)

این هم از عکس نادیا خانوم ما که در مجله ماهنامه کودک ، دی ماه چاپ شده. عشق منی تو. یکمی هم از شیرین زبونی هاش بگم. نادیا خانوم جدیداً بازوی من رو میگیره و هی با انگشتهاش فشار میده که اینکار من رو خیلی عصبی میکنه بهش میگم بچه جون نکن دردم میگیره میگه باشه . بعد دوباره میکنه و بعد میگه دارم این مو ریزهای دستت رو میکنم. من دیگه هیچی نمیگم. خودش میگه دردت نمیگیره؟ میگم چرا دردم میگیره. میگه: خوب خودت رو کنترل کن مامان. فسنجون دوست نداره به زور بهش یک قاشق میدم و اون هم حالش بهم میخوره. وقتی که نخواد چیزی رو بخوره حال خودش رو بهم میزنه. من هم عصبانی شدم. با حالت گریه اومده بهم میگه نازی مامان من دوستت دارم. دیگه هیچی بهش نگفتم. یکمی که آر...
15 دی 1392

اولین اردو - کارگاه نقاشی

نادیا خانوم ما الان تقریباً یک ماهه که به کانون میره و مهدو مربیش رو هم خیلی دوست داره. پنجشنبه گذشته نادیا خانوم اولین اردو رو به همراه مامان و بقیه شاگردان کانون و مادرهاشون تجربه کرد. رفتیم به باغ گلهای پارک چمران هوا کاملاً پاییزی و سرد بود و درختهای پارک هم همه به رنگهای زرد و نارنجی دراومده بودند خیلی فضای پاییزی قشنگی ایجاد کرده بود که با بارونی که شب گذشته زده بود زیباتر هم شده بود. نادیا به همراه بچه های دیگه کلی به مرغابی ها نون دادند و وقتهایی هم که خودش میترسید مرغابی ها گازش بگیرن میداد به بچه های دیگه نون رو بدهند. بعد هم مامانها بهمراه بچه هاشون برگهای زرد پاییزی رو که رو زمین ریخته جمع کردیم. و من و نادیا در حین جمع کردن برگه...
6 آذر 1392

شرکت در دو جشن

پنج شنیه گذشته سالگرد تاسیس شرکت ما بود و ما سه نفری در جشنی که به همین مناسبت در تالار آرش ترتیب داده شده بود رفتیم و در کنار دوستان به ما خوش گذشت . نادیا هم که برای شعر خوندن به روی سن رفته بود و نوبت بهش نرسید که شعر بخونه ، دیگه دوست نداشت بیاد پایین . طفلی تا آخر برنامه روی سن بود که شعر بخونه ولی خوب وقت خیلی کوتاه بود و موفق نشد. بعد از اتمام برنامه بچه ها، رفتم که بیارمش گفت مامان تو برو من بعداً میام. همون جا موند تا برنامه بعدی هم تموم شد . من رفتم بغلش کردم و آوردمش ولی دوباره خودش رفت ولی وقتی دید نه بابا خبری نیست خودش با ناراحتی برگشت و گفت میخواستم شعر بخونم. موقع نهار هم بسیار دوستان من و همسرانشون رو با سخنرانیهاش مستفیض کر...
21 مهر 1392

اولین ها - شستشوی سر

خوشگل مامان از بس که دیگه خانوم شده، دیروز برای اولین بار تو حموم خودش سر خودش رو شامپو زد و بعد هم شست و آب کشید و به قول خودش همه کفها به سلامتی رفتن. خوشحالم که روز به روز بزرگ شدن و بالیدنت رو میبینم عزیز دلم . این احساس که لحظه به لحظه بزرگ و بزرگتر میشی و مستقلتر از یک طرف یک حس شادی و ذوق برای مامان میاره و از طرفی یک حس دلتنگی بخاطر دورتر دورتر  شدن از ایام کودکی تو برای من میاره شیرین ترینم. همیشه در پناه حق سالم و سلامت باشی یکی یکدونه من ، تا من هر روز با شادی رشد و بالندگی تو را نظاره کنم و هر روز به توانایی های بیشتر تو افتخار کنم.   نادیا خانم در حال کیف کردن با لباسها و وسایلی که من از زمان نوزادیش...
10 مهر 1392