نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

بچه یعنی ..

بچه يعني آغوش كوچكي از گرما و عشق و نياز يعني نفسهاي خفته خوشبو يعني آرزوهاي كوچك از آينده‌اي بزرگ يعني ديدن عاشقانه‌ترين نگاه دنيا از بي‌تجربه‌ترين چشمها ********* بچه يعني تختخواب سه نفره يعني فراموش كردن زمزمه هاي شبانه يعني فراموش کردن خواب آرام شبانه يعني سراسيمه دويدن ********* بچه يعني عشق يعني بزرگترين تكه قلب دو نفر يعني تكه اي از قلبت ، برهنه در برابرت يعني عشق ، عشق و عشق ********* بچه يعني اضطراب در وقت كوچكترين جدايي يعني" نمي دانم مي خواهم بروم يا بمانم" يعني همه چيز با هم و در هم ********* بچه بعني غرور پروراندن يك مولود يعني افتخار كردن به قدمهاي كوچك لرزان يعني بوسه چسبناك با طعم موز يعني " مامان...
4 بهمن 1391

دخترم عزیزترینم

من این صبرو مدیون لبخندتم  چی می خوام تا رویای تو با منه چشاتو، تو دنیای سردم نبند  که آینده، تو چشم تو روشنه نشونم بده می شه وقتی بخوای   تو برف زمستونیم، گُر کنم تو این روزها زندگی ساده نیست  تو باعث شدی من تحمل کنم تو هستی نمی ترسم از بی کسی  نمی ترسم از بازی سرنوشت به من یاد می دی صبوری کنم  نمی ذاری از زندگی خسته شم با اینکه هوای جهان خوب نیست   به عشق تو دارم نفس می کشم ...
8 آذر 1391

نکته ای از انجیل

نکته ای از انجیل او در جایگاه پالاینده و خالص کننده نقره خواهد نشست.» در Malachi آیه 3:3 آمده است: این آیه برخی از خانم‌های کلاس انجیل  خوانی را دچار سردرگمی کرد. آنها نمی‌دانستند که این عبارت در مورد ویژگی و ماهیت خداوند چه مفهومی می‌تواند داشته باشد. از این رو یکی از خانم‌ها پیشنهاد داد فرایند تصفیه و پالایش نقره را بررسی کند و نتیجه را در جلسه بعدی انجیل خوانی به اطلاع سایرین برساند. همان هفته با یک نقره‌کار تماس گرفت و قرار شد او را درمحل کارش ملاقات کند تا نحوه کار او را از نزدیک ببیند. او در مورد علت علاقه خود، گذشته از کنجکاوی در زمینه پالایش نقره چیزی نگفت. وقتی طرز کار نقره کار را تماش...
2 آبان 1391

هدیه تولد

حالا این هم هدیه مامان برای عزیز دلم: یک لوگو با نام خودت، که میتونی همیشه برای چیزهایی که بخواهی مالکیت خودت رو در مورد اونها نشون بدی ، ازش استفاده کنی . این لوگو  رو بصورت یک مهر برات ساختم، که میتونی بر روی کتابهات بزنی و یک کتابخانه خوشگل از کتابهات بسازی، کتابخانه ای که هر روز با کتابهای جدید همرا ه با رشد و بالندگی تو پر بارتر  پربارتر میشه .   این هم اولین کتابی که در روز تولدت با لوگو خودت مهر زدی . کتابی با عنوان: من که از گل بهترم لگن دارم    یادت باشه همیشه هر کتابی که گرفتی حتی وقتیکه بزرگ بزرگ  بزرگ شدی حتماً با این لوگو  اونو مهر بزنی. ...
27 مرداد 1391

وقتی راه رفتن آموختی ، دویدن و پرواز را بیاموز

وقتی راه رفتن آموختی، دویدن بیاموز...   و دویدن که آموختی، پرواز را ...   راه رفتن بیاموز، زیرا راه­هایی که می­روی جزئی از تو می­شود و سرزمین­هایی که می­پیمایی بر مساحت تو اضافه می­کند...   دویدن بیاموز، چون هر چیز را که بخواهی دور است و هر قدر که زود­باشی، دیر ...   و پرواز را یاد بگیر نه برای اینکه از زمین جدا باشی، برای آن که به اندازه فاصله زمین تا آسمان گسترده شوی...   من راه رفتن را از یک سنگ آموختم، دویدن را از یک کرم خاکی و پرواز را از یک درخت.   بادهـا از رفتن بـه مـن چیزی نگفتنـد، زیـرا آنقـدر در حرکت بودنـد کـه رفتـن را نمی­شناختند.   پل...
7 خرداد 1391

همیشه با شادی زندگی کن عزیزترنیم

استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند.بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم ........ استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا' وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟ شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد . استاد پرسید :خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد ؟ یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد. حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه ؟ شاگرد دیگری جسارتا' گفت : دست تان بی حس می شود . عضلات به شدت تحت فشار قرار ...
16 ارديبهشت 1391

اگر میتوانستم فرزندم را دوباره بزرگ کنم

اگر میتوانستم فرزندم را دوباره بزرگ کنم   اگر فرصت داشتم فرزندم را دوباره بزرگ کنم  به جای اینکه انگشت اشاره ام را به سوی اوبگیرم آن را در رنگ فرو می بردم و همراه او نقاشی میکردم به جای اینکه دائما کارهایش را تصحیح کنم با او ارتباط برقرارمیکردم به جای اینکه به ساعت نگاه کنم به او نگاه میکردم سعی میکردم کمتر بگویم و بیشتر توجه کنم بیشتر با او دوچرخه سواری می کردم بادبادکهای بیشتری با او به هوا می  فرستادم در چمنزارهای  بیشتری  می دویدم  و به ستارگان بیشتری خیره می شدم بیشتر بغلش می کردم وکمتر سرزنش میکردم به جای اینک به اوسخت بگیرم  سخت تائیدش میکردم ...
15 فروردين 1391

اولین شعر

خورشیدم، خانومم، من با تو میمونم رویامی، دنیامی، دستاتو میبوسم تقدیم به تو که بهترینی امروز صبح برات این شعر رو میخوندم و تو هم من رو همراهی میکردی. میگفتی: خانومم ، مییموونم ،‌ دُ یامی قربون اون شعر خوندنت. راستی دیروز چهارمین سالگرد ازدواج مامان وبابا بود. بابا هم دیشب با یک سبد گل خوشگل و یک جعبه شیرینی اومد خونه. و تو هم میرفتی گلها رو بوس میکردی و بو میکردی عزیز دلم. ...
23 اسفند 1390