خاطرات
هفته گذشته رو ما بخاطر ماموریت چین بابا، کلاَ خونه مامانی بودیم. کل هفته رو من با ماشین رفتم اداره و روز یکشنبه رو هم چون تهران وقت دکتر داشتم با دوتا از دوستان همکارم رفتیم و برگشتیم . روز دوشنبه هم با الهام و گل دخترهاش رفتیم خونه ما و نادیا وباران که از صبحش هم در مهد اداره کلی باهم بودن تو خونه هم کلی بازی کردند و آتیش سوزوندند و شیطونی کردند. بچه ها با تفنگ به ما شلیک میکردند و ما هم باید ادای تیر خوردن رو درمیآوردیم اما نادیا میگفت فقط باید به خاله شلیک کنیم به مامان من نه و تا باران میخواست به من شلیک کنه خودش رو مینداخت جلو و میچسبوند به من. قربونت بره مامان که اینقدر هوای من رو داری.
آخر شب هم به زور خوابوندیمشون چون صبح زود باید بیدار میشدند و با ما به مهد اداره میرفتند و اتفاقا روز سه شنبه هم در مهد جشن صلح رنگی بود و من و الی هم باید میرفتیم . روز قبل هم به درخواست مهد هم دوتا شال سفید رنگی خریده بودیم که با بچه ها در مهد رنگ کنیم. قبل از شروع رنگ بازی عمو رتیم و حرکت یه آهنگ خوند و نادیا هم همش اون وسط درحال چرخیدن با شالش بود. بعد هم مشغول چاپ زدن با برگ و کرفس و ... بر روی شال شدیم. روز خوبی بود و بچه ها کلی لذت بردند.
عصر هم کمی زودتر رفتم تا نادیا رو به کلاس موسیقی اش ببرم. و بعد از کلاس هم به خونه مامانی برگشتیم. خلاصه که با این رانندگی ها توی این ترافیکهای وحشتناک فهمیدم که طفلی بابا حق داره که همیشه اینقدر خسته ست.
روز چهارشنبه هم که دایی کامبیز اینا از مسافرت برگشته بودند و مامانی و نادیا به اصرار نادیا از صبح رفته بودند پیش زندایی شهین و عصر هم من از اداره رفتم اونجا و با هم دیگه نادیا بردیم آرایشگاه که کمی موهاش رو کوتاه کنم. اونجا هم میخواست حتما خودش مدل موهاش رو انتخاب کنه . از بین مدلهای شنیون شده مدل انتخاب میکرد و میگفت این مدلی میخوام . دوتا بچه هم اونجا بودند و بهش گفتند اینها شینیونه . نادیا هم میگفت که : مامان من شیمیون میخوام . منم گفتم مامان آخه اینها که مدل کوتاهی نیستند کسی که میخواد بره جشن این مدلی درست میکنه . خلاصه یه مدل فرفری انتخاب کرد و گفت این مدلی میخوام . خانوم آرایشگر هم مدل کلوش که پاییناش کمی خورد بود براش کوتاه کرد ولی آخرش راضی نشد و گفت باید فر باشه . خلاصه خانوم آرایشگر هم براش بابلیس کشید تا خانوم خانومای ما رضایت داد و کلی ذوق کرد و رقصید.
بعد هم رفتیم بیرون تا برای تولد روز شنبه دوست جدیدش که درکلاس زبان آشنا شده بودیم و دعوت شده بود کادو بخریم.
روز پنجشنبه هم عصری با دایی کامبیز و زندایی و نیلوفر رفتیم به مجتمع کوروش برای دیدن فیلم نهنگ عنبر . برای سانس ساعت یازده و نیم بلیط خریدیم و بعد نادیا رو بردیم به شهربازی و کلی بازی کرد و کیف کرد. بعد هم رفتیم شام خوردیم و رفتیم به سینما . نادیا که حسابی قبلش خوابش گرفته بود و من مطمئن بودم که حتما در سینما میخوابه ولی با شروع فیلم پا به پای ما تماشا کرد و بیدار موند ولی دیگه ساعت یک و نیم شب تو ماشین خوابش برد.
دیروز ظهر هم که بابا از ماموریت برگشت و با سوغاتیهاش نادیا رو کلی ذوق زده کرد.
امروز عصر هم که قراره بریم جشن تولد باران جون دوست جدید نادیا خانوم.
چهارشنبه گذشته من و نادیا شیرینی خامه ای درست کردیم .
ساعت یازده شب و این هم نادیای خواب آلود منتظر برای حاضر شدن نونها و البته انتظارش برای خوردن نبود چون اصلا شیرینی دوست نداره برای خامه کردن توی نونها با قیف بود و چون دیگه خواب امانش نداد ما هم نونها رو گذاشتیم صبح که خودش خامه کنه.
البته اینطور که انتظار داشتیم هم درنیومد واقعا درست کردن شیرینی خیلی قلق داره.
نادیا در پارک شهرداری در حال ماشین سواری، قایق سواری و سرسره بازی
نادیا و باران در اتاق نادیا
نادیا و باران بعد از کلی آب بازی در حمام ، گرسنه منتظر خوردن شام
جشن صلح رنگی در مهد اداره نادیا با شالش وسط میدونه
مامانها و بابا ها همراه بچه ها مشغول رنگ کردن شالها و تیشرتهای سفیدشون
نادیای خوشحال از سوغاتی باب اسفنجی حباب ساز زندایی شهین
خوشگل مامان در آرایشگاه
عسل مامان در حال بابلیس کردن موهاش
زیبای من با موهای فر شده اش
من به فدای اون ژستت مامان جون.
نادیا در شهربازی مجتمع کوروش
زیبای من در حال رقص در تولد باران خانوم
پروردگار بزرگ همیشه حافظ و نگهدارت باشه دختر گل من.