نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

خاطرات

1394/6/21 14:15
نویسنده : مامان
708 بازدید
اشتراک گذاری

هفته گذشته رو ما بخاطر ماموریت چین بابا، کلاَ خونه مامانی بودیم. کل هفته رو من با ماشین رفتم اداره و روز یکشنبه رو هم چون تهران وقت دکتر داشتم با دوتا از دوستان همکارم رفتیم و برگشتیم . روز دوشنبه هم با الهام و گل دخترهاش رفتیم خونه ما و نادیا وباران که از صبحش هم در مهد اداره کلی باهم بودن تو خونه هم کلی بازی کردند و آتیش سوزوندند و شیطونی کردند. بچه ها با تفنگ به ما شلیک میکردند و ما هم باید ادای تیر خوردن رو درمیآوردیم اما نادیا میگفت فقط باید به خاله شلیک کنیم به مامان من نه و تا باران میخواست به من شلیک کنه خودش رو مینداخت جلو و میچسبوند به من. قربونت بره مامان که اینقدر هوای من رو داری.بوس

 آخر شب هم به زور خوابوندیمشون چون صبح زود باید بیدار میشدند و با ما به مهد اداره میرفتند و اتفاقا روز سه شنبه هم در مهد جشن صلح رنگی بود و من و الی هم باید میرفتیم . روز قبل هم به درخواست مهد هم دوتا شال سفید رنگی خریده بودیم که با بچه ها در مهد رنگ کنیم. قبل از شروع رنگ بازی عمو  رتیم و حرکت یه آهنگ خوند و نادیا هم همش اون وسط درحال چرخیدن با شالش بود. بعد هم مشغول چاپ زدن با برگ و کرفس و ... بر روی شال شدیم. روز خوبی بود و بچه ها کلی لذت بردند.

عصر هم کمی زودتر رفتم تا نادیا رو به کلاس موسیقی اش ببرم. و بعد از کلاس هم به خونه مامانی برگشتیم. خلاصه که با این رانندگی ها توی این ترافیکهای وحشتناک فهمیدم که طفلی بابا حق داره که همیشه اینقدر خسته ست.

روز چهارشنبه هم که دایی کامبیز اینا از مسافرت برگشته بودند و  مامانی و نادیا به اصرار نادیا از صبح رفته بودند پیش زندایی شهین و عصر هم من از اداره رفتم اونجا و با هم دیگه نادیا بردیم آرایشگاه که کمی موهاش رو کوتاه کنم. اونجا هم میخواست حتما خودش مدل موهاش رو انتخاب کنه . از بین مدلهای شنیون شده مدل انتخاب میکرد و میگفت این مدلی میخوام . دوتا بچه هم اونجا بودند و  بهش گفتند اینها شینیونه . نادیا هم میگفت که : مامان من شیمیون میخوام . منم گفتم مامان  آخه اینها که مدل کوتاهی نیستند کسی که میخواد بره جشن این مدلی درست میکنه . خلاصه یه مدل فرفری انتخاب کرد و گفت این مدلی میخوام . خانوم آرایشگر هم  مدل کلوش که پاییناش کمی خورد بود براش کوتاه کرد ولی آخرش راضی نشد و گفت باید فر باشه . خلاصه خانوم آرایشگر هم براش بابلیس کشید تا خانوم خانومای ما رضایت داد و کلی ذوق کرد و رقصید.خندونک

بعد هم رفتیم بیرون تا برای تولد روز شنبه دوست جدیدش که درکلاس زبان آشنا شده بودیم و دعوت شده بود کادو بخریم.

روز پنجشنبه هم عصری با دایی کامبیز و زندایی و نیلوفر رفتیم به مجتمع کوروش برای دیدن فیلم نهنگ عنبر . برای سانس ساعت یازده و نیم بلیط خریدیم و بعد نادیا رو بردیم به شهربازی و کلی بازی کرد و کیف کرد. بعد هم رفتیم شام خوردیم و رفتیم به سینما . نادیا که حسابی قبلش خوابش گرفته بود و من مطمئن بودم که حتما در سینما میخوابه ولی با شروع فیلم پا به پای ما تماشا کرد و بیدار موند ولی دیگه ساعت یک و نیم شب تو ماشین خوابش برد.خواب

دیروز ظهر هم که بابا از ماموریت برگشت و با سوغاتیهاش نادیا رو کلی ذوق زده کرد.راضی

امروز عصر هم که قراره بریم جشن تولد باران جون دوست جدید نادیا خانوم.

چهارشنبه گذشته من و نادیا شیرینی خامه ای درست کردیم .

ساعت یازده شب و این هم نادیای خواب آلود منتظر برای حاضر شدن نونها و البته انتظارش برای خوردن نبود چون اصلا شیرینی دوست نداره برای خامه کردن توی نونها با قیف بود و چون دیگه خواب امانش نداد ما هم نونها رو گذاشتیم صبح که خودش خامه کنه.

البته اینطور که انتظار داشتیم هم درنیومد واقعا درست کردن شیرینی خیلی قلق داره.

نادیا در پارک شهرداری در حال ماشین سواری، قایق سواری و سرسره بازی

نادیا و باران در اتاق نادیا

نادیا و باران بعد از کلی آب بازی در حمام ، گرسنه منتظر خوردن شام

جشن صلح رنگی در مهد اداره نادیا با شالش وسط میدونه

مامانها و بابا ها همراه بچه ها مشغول رنگ کردن شالها و تیشرتهای سفیدشون

نادیای خوشحال از سوغاتی باب اسفنجی حباب ساز زندایی شهین

خوشگل مامان در آرایشگاه

عسل مامان در حال بابلیس کردن موهاش

زیبای من با موهای فر شده اش

من به فدای اون ژستت مامان جون.

نادیا در شهربازی مجتمع کوروش

زیبای من در حال رقص در تولد باران خانوم

پروردگار  بزرگ همیشه حافظ و نگهدارت باشه دختر گل من.

پسندها (2)

نظرات (6)

رویا
28 شهریور 94 11:00
امیدوارم نادیا جوونی همیشه شاد باشه و درحال بازی ------- ممنونم عزیزم انشالله
رویا
28 شهریور 94 11:01
ای جووووونم...چه موهای فر بهش میــــــــــاد --------- مرسی عزیزم خودش هم کلی با این موهای فر حال کرد.
سمیرا
23 شهریور 95 15:46
خیلی خوب بود. منم با پسرم همین داستانو داریم. از وقتی تفنگ خریده روزی نیست که منو نکشه. تازه یه ساچمه هایی داره که یه درد کوچیکی هم میگیره. میاد میگه دستا بالا و بعدش چند بار به من شلیک میکنه. و میگه باید براش نقش بازی کنم. بچه ها با چند تا گلوله شما رو زدن؟ چجوری براش نقش بازی میکنی آخه؟ ----------- عزیزم اگر تیرها دردآوره و اذیتت میکنه بهش اجازه این کار رو نده و بگو که این کار من رو اذیت میکنه
سمیرا
28 شهریور 95 12:08
نه در اون حد. ولی میخوام بدونم نادیا و دوستش چطوری این بازی رو میکردن. ممنون میشم با جزئیات توضیح بدی.(مثلا چند بار شلیک می کردن و شما چجوری واکنش نشون میدادین). مرسی عزیزم
سمیرا
28 شهریور 95 12:15
حتی اگه بتونی بگی بچه ها کجا رو نشونه میگرفتن (سر یا تن) یا بعد از اینکه ادای مردن درمیاوردین بازم شلیک میکردن بهم کمک میکنه. قربونت ------------------------ والا عزیزم این خاطره تقریبا مال یک سال پیشه . من جزئیاتش خیلی یادم نیست. ولی تفنگهایی که بچه ها باهاشون بازی میکنن از این تفنگهای پر سر و صداست که فقط نور و صدا داره . اونا به سمت ما میگرفتن و ما هم ادای مردن در می اوردیم و بعد هم میخندیدیم و زیاد طولانیش نمیکردیم. همین.
سمیرا
29 شهریور 95 17:56
فقط همین یک بار اتفاق افتاد؟ یا این بازی رو بازم انجام دادن؟ ببخشید این همه سوال میپرسم. راجع به موضوعی که بالا گفتم یه کم نگران شدم با پزشکش که صحبت کردم ازم یک سری نشونی خواست. برای همین جواب سوالای بالا بهم کمک زیادی می کنه. این که فکر میکنی بچه ها چند بار شلیک کردن (چند تا تیر) .با تفنگ به کجا شلیک می کردن (سر، بدن، پا) . و اینکه تو و الهام (اگه اشتباه نگفته باشم) چطوری ادای مردن درمیاوردین. آیا وقتی میخندیدین و تموم میشد بچه ها باز تکرار می کردن؟ اگه بتونی خوب فکر کنی به این سوالا جواب بدی کمکم می کنی. اگرم یادت نمیاد فدای سرت عزیزم اصلا مهم نیست. ----------------------- والا حقیقتش نادیا زیاد اهل بازی با تفنگ نبود و نیست اون موقع هم این اسباب بازی رو هدیه گرفته بود و کمی بازی میکرد فکر میکنم همون یکبار بود