نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

خاطرات

1394/4/3 12:41
نویسنده : مامان
642 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه ای که گذشت ما به همراه خانواده دایی کامبیز رفتیم  برج میلاد . این دفعه بلیط خریدیم برای بازدید از کل برج. دیدن تهران از اون ارتفاع جالب و دیدنی بود . گنبد آسمان هم به شیوه زیبایی طراحی شده بود . اما موزه ها اونطوری که تصور میکردم نبود . نادیا هم حسابی خسته شده بود و مدام اصرار داشت برای سوار شدن به چهارچرخه های مخصوص کودکان پایین بریم. خلاصه اومدیم پایین و دیگه هوا تاریک شده بود اول یک یه ربعی با چهارچرخه بازی کرد و بعد هم دایی بهش گفت بیا بریم آب بازی کن نادیا هم که عشق آب بازی رفت و کلی با فواره های روی زمین که در حال بالا و پایین رفتن بودند آب بازی کرد و خیس آب شد.  من هم که براش لباس نبرده بودم ناچار لباسهاش رو درآوردیم و پتوی سفری که دایی تو ماشین داشت رو دورش پیچیدیم . البته هوا گرم بود و جای نگرانی نبود . خلاصه یک ساندویچ چیز برگر سرپایی هم خوردیم و رفتیم خونه مامانی.

شنبه گذشته هم بابا یک عمل کوچولوی کلیه داشت که خدا رو شکر به خوبی انجام شد. من از صبح باهاش بودم وقتی که عصر با خستگی به خونه برگشتم گردنم به شدت درد میکرد و نادیا خانوم برای من نسخه جالبی پیچید . خیلی دوست داشت که به پارک ببرمش که من گفتم خیلی خسته ام و گردنم هم درد میکنه نمیتونم. و بعد نادیا خانوم برای درمانش به من اینطور توصیه کرد:‌ اگر یک چیز سنگین روی پاهات بذاری گردنت خوب  خوب میشه. اگر من رو هفت بار بذاری روی پاهات و بلند کنی خوب خوب میشی. یک نفر بود که گردنش خیلی سرخ شده بود و درد میکرد من رو سی بار گذاشت روی پاهاش و بلند کرد هم سرخیش رفت و هم گردنش خووووووووووووب خوب شد.خندونک

بهش میگم : حالا اون یک نفر کی بود میگه : تو نمیشناسیش. میگم یعنی چه نمیشه کسی که من نمیشناسمش دختر من رو بلند کنه و بذاره رو پاهاش. بعد میگه :‌بابا بود نه ثنا بود.

خلاصه این هم نادیا خانوم ما با توصیه های پزشکیش.

دوشنبه گذشته هم یک اردو تو مهد داشتند که بچه ها رو به همراه مامانهاشون بردند باغ ملی گیاهشناسی و من هم که نمیتونستم باهاش برم  مامانی به جای من رفت. بعد از کلی گشت و گذار در باغ ، با گیاهان مختلف آشنا شده بودند و بعد هم  به عنوان پیک نیک ساندویچ هایی که برای نهار با خودشون برده بودند رو میل نمودند.

این هفته هم که دیگه بخاطر شروع تابستون مهد نرفته و خونه مامانی مونده و همش مشغول دوچرخه بازی  و آب بازی و شن بازیه خانوم طلای مامان. البته روز جمعه جشن پایان سال مهده که حتما باهام دیگه میریم.

نادیا و دوستش ثنا در شهربازی  ستاره درخشان که دو هفته پیش با هم رفتیم

عسل مامان در حال ماشین سواری در شهربازی

نادیا خانوم در حال تماشای شهر تهران از بالای برج میلاد

نادیا خانوم در حال تماشای شهر فرنگ در برج میلاد

نادیا با خستگی و غر غر فراوان در کنار فردوسی بزرگ در موزه مشاهیر برج میلاد

نادیا خانوم بدون خستگی و با شادی و هیجان زیاد بعد از یک ربع ماشین سواری ،در حال آب بازی در برج میلاد

نادیا در باغ گیاه شناسی

این هم یک موش کوچولوی بامزه که نادیا خودش به تنهایی ساخته

این یک صفحه از مجله آبنباته که نادیا توش یادداشت نوشته. خودش احساس میکرد یک متن خاصی نوشته به من میگه مامان ببین اینجا چی نوشته ؟ میگم تو نوشتی میگه : نه از اول بود . میگم آخه قابل خوندن نیست فقط یکسری نشونه و علامته. بعد بهش میگم: ای کلک خودت نوشتی ؟! میگه آره و و غش غش میخنده.محبت

 

 

پسندها (1)

نظرات (5)

مامانی غزل جون
4 تیر 94 10:52
سلام عزیزم امروز تولد فسقلی ما غزل جون هست میشه بیای تو وبش و بهش تبریک بگی میخوام کلی پیام تبریک از طرف دوست های مهربونمو براش به یادگار بمونه ممنونم از لطف و مهربونی هات... ------ تولدش مبارک باشه چشم حتما
مامان آیدا
8 تیر 94 9:56
سلامم به مامانه مهربون و دخمل گلی عزیزمممم با اون دکتری کردنت ایشالا خاله یه روز خودت دکتر بشی هزارتا بوسسسسس برا دختره گله ما مصی جون حتما از جشن مهدش عکس فراوون بزار و ببوس این جیگرطلارو --------- سلام عزیزم ممنونم اره دیگه یه پا دکتره شده خانوم . البته به سود خودش عمل میکنه. عکس گذاشتم فراوووون گل دختر زیبات رو ببوس
roya
13 مرداد 94 11:12
بیگ لااااااااااااااااااااااااااااااایک --------
roya
13 مرداد 94 11:12
خوشحال میشم به منم سربزنین ------ حتما
علی
10 مهر 01 7:44
سلام میخوام بگم اگه دوست داشتی به وبلاگ من هم سر بزن و همیشه موفق باشید و این آدرس وبلاگم islamgod.loxblog.com