نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

خاطرات

1394/2/6 15:23
نویسنده : مامان
295 بازدید
اشتراک گذاری

روز جمعه به اتفاق نادیا خانوم و بابا رفتیم برای حضور در جشن شرکتمون که به مناسبت روز کارگر گرفته شده بود. خوب بود و در کنار دوستان و همکاران روز خوبی رو گذروندیم. یک مسابقه برای بچه ها گذاشتند که نادیا دوست داشت بره بالا و شرکت کنه ولی خوب گفتن برای بچه های بزرگتره بعدش برای کوچکترها اجرا میکنیم که آخرسر هم اجرا نکردند و نادیا تا آخر وقت سراغش رو میگرفت. وقتی هم که باران اومد دیگه همش باهم بودند و بعد از صرف نهار هم همراه بابا رفتند تو فضای باغ جلوی تالار که اونجا بازی کنند. مدیرمون از نادیا تعریف میکرد که در وجودش قدرت رهبری داره و بقیه پیرو اون هستند. عسل خانوم مامانه دیگه زیباراضی. این حرف رو تا حالا چند نفر درموردش زدند که قدرت مدیریت داره خانوم خانومای من.محبت

موقع برگشتن نادیا تو ماشین خوابید  جلوی فروشگاه که رسیدیم بابا گفت ببین اگه نادیا بیدار میشه بریم خرید اگر نه که بریم خونه . ولی همینکه  بهش گفتم نادیا میخوایم بریم فروشگاه که چرخ داره اگه بیداری بریم. تا این رو شنید مثل برق از جا پرید گفت بیدارم بیدارم بریم.خندونک

آخه عاشق اینه که تو این فروشگاههای بزرگ بره و سوار چرخ بشه و خرید کنه. خلاصه اونجا هم گیر داد که یه عروسک باربی که چند دست لباس داشت رو براش بخریم و چون معمولا فکر میکنه که همه چیز رو من براش میخرم ترجیح دادم این خرید از سمت پدرش باشه گفتم من نمیتونم  میخوای ببین بابا میتونه برات بخره . دیگه به باباش گفت و اون هم براش خرید.

این دو روز رو کلی باهاش سرگرم بود و به همه میگفت که بابام برام خریده و دیروز هم با اصرار، اون رو با خودش برد سرکلاسش . برگشتنی تا وسطهای راه اومده بودیم که خانوم یادش اومد عروسکش رو سر کلاس جا گذاشته با سرعت برگشتم ولی درب بسته شده بود و همه رفته بودند.کچل بهش میگفتم آخه مگه من نگفتم که با خودت نیارش  خوب گوش که نمیدی بعد هم آدم وقتی وسایلش رو جایی میبره باید حواسش حسابی جمع باشه و از وسایلش مراقبت کنه . هیچی نمیگفت فقط گاهی من رو با یه حالتی که میخواست ببینه من  هنوز ناراحتم یا نه نگاه میکرد. جلوی در خونه گفت میشه فردا بری ببینی هست ؟‌گفتم نادیا دیگه فراموشش کن فکر نکنم پیدا بشه. بلند گفت: نه من نمیتونم فراموشش کنم.بعد هم با بغض گفت: من اصلا نمیخواستم تو خونه با تو صحبت کنم .تقصیر توئه . تو نباید میذاشتی من بیارمش. دلخورگفتم تو به حرف من رو گوش ندادی ،‌من گفتم نیارش . حالا فردا زنگ میزنم ببینم چی میشه . بعد با خنده میگه :‌ مامان جون حالا اگر پیدا نشد ناراحت نمیشم ولی اگر پیدا شد خوشحال میشم. امروز صبح زنگ زدم کلاسش خوشبختانه پیداش کردن من هم زنگ زدم به نادیا گفتم کلی ذوق کرد.

در ضمن مربی زبانش هم که مدام تعریفش رو میده .میگه جمله هایی رو میگه که بچه های بزرگم هم بلد نیستن بگن. قبل از عید که بخودم گفته بود .دیروز هم به مامانی. خدا همیشه نگهدارت باشه عزیز مامانمحبت 

جمعه هفته پیش هم با دایی و زندایی و مامانی رفتیم جشنواره لاله های پارک چمران. فضای خیلی زیبا و دل انگیزی بود . کلی عکسهای قشنگ گرفتیم . یک باغ وحش کوچولو هم داشت که نادیا از دیدنش لذت برد. بعد هم یک قسمت گل و گیاه فروشی داشت که تو اونجا یک گلدون بزرگ پهن داشت که فضای اون رو خیلی قشنگ شبیه یک باغ کوچولو درست کرده بودند و من و نادیا رو یاد یکی از کتابهای نادیا انداخت به نام گلهای ختمی بر دیوار .محبت خیلی قشنگ بود و نادیا خیلی دوست داشت بخریمش ولی خوب واقعا ما امکان و زمان نگهداری از اون رو تو آپارتمان نداریم و حیف بود که اون گلدون زیبا رو با خریدنش از بین میبردیم. البته باید بگم قیمتش هم خیلللللللی بالا بود. خلاصه چون نادیا خیلی دوست داشت که چیزی بکاره و پرورش بده بخاطر همین ما تخم ریحون که سبزی مورد علاقه نادیاست رو خریدیم تا باهم بکاریم ولی خوب تا دیر نشده و زمانش نگذشته باید زودتر گلدونش و خاک برگ بخرم تا باهم بکاریمش. امیدوارم که بتونیم سبزش کنیم.راضی

نادیا و باران

نادیا در باغ گلهای پارک چمران

نادیا در کنار آبشار باغ گلها

این هم اون باغ  کوچولوی خوشگلیه که من و نادیا عاشقش شدیم ولی چون امکان نگهداریش رو نداشتیم نخریدیم.

یه کلبه درختی خوشگلم داره حتی چوبهای کنار کلبه رو هم درست کردند با یک جاده شنی بی نظیر به سمت کلبه

پسندها (1)

نظرات (5)

ساعت دیواری اتاق کودک
6 اردیبهشت 94 15:48
http://ninishop.rozblog.com/post/1/انواع-ساعت-دیواری-برای-اتاق-کودک.html
♥ایدا♥
6 اردیبهشت 94 19:00
سلام ماشاالله کوچلوی شیرین بامزه ای دارید خداحفظش کنه اگر با لینک کردن موافقید خبرم کنید من اپم خوش حال میشم به من سربزنید ------ ممنون لطف دارید چشم حتما
مریم مامان آیدا
7 اردیبهشت 94 12:15
عزیزززززززم قربون اون جشمات خاله که پشته عینک قایم شده جیگر اون فیگوراتو برم شیطون بلاااااا هزارماشالا بهشششششش مصی جون دخملی و چند تا ماچ آبدار و محکم از طرف من بکنش --------- قربونت برم عزیزم ممنون از محبتت
مامان آنيتا
29 اردیبهشت 94 14:22
سلام عزيزم مطلب گذاشتم نظر يادت نره
مریم مامان آیدا
4 خرداد 94 10:15
سلام عزیزم کجایی؟؟؟؟؟؟؟ دلمون برا تو و دخملی تنگ شده ------- سلام عزیزم ممنون از محبتت این مدت خیلی سرم شلوغ بود وقت نکردم ولی امروز حتما یه پست با یه عالمه عکس میزارم