خاطرات
در آغاز زمستان هرگز زمستانی مباد بهار آرزو هایت. یلدا خجسته .
این هم اولین کارت تبریکی که نادیای مامان به مناسبت شب یلدا برای مامان و باباش درست کرده.خودش میگفت بخاطر شب یلدا برای شما درست کردم. برشها رو مربیشون از قبل براشون زده و در اختیارشون گذاشته و همه چسبوندنی ها رو بچه ها انجام دادند.
خیلی از مهد نادیا چیزی برای گفتن ندارم. چون اصلاً تعریف نمیکنه . فقط میدونم میونه اش با یکی از همکلاسیهاش به نام طوفان بهتر از بقیه ست. و میتونم بگم دوست نادیاست.
دو سه هفته گذشته بیشتر درگیر بیماری عفونت ادراری بودم که نادیا خانوم برای اولین بار گرفته بود. و چکاب بعد از خوب شدنش. روز شنبه گذشته بردمش برای سونوگرافی تا خوابید روی تخت گفت میخواهیم لیزر کنیم؟ همینطوری دهنم باز موند. اینو دیگه از کجا درآورد. آخه بچه تو لیزر میدونی چیه؟ آقای دکتر سونوگرافی هم شنید گفت تو میدونی لیزر چیه دیگه. بعد یک اصطلاح پزشکی گفت که منشی اش تایپ کنه و رو به نادیا کرد و گفت حتماً این رو هم میدونی.
هیچی دیگه نادیا از سونوگرافی کردن خوشش اومد و غش میکرد از خنده و دیگه دلش هم نمیخواست که بیاد بریم. هر جا هم که میره کلی دوست پیدا میکنه و با همه جور میشه. با کل بیماران منتظر سونو رفیق شده بود.
پنجشنبه صبح از این هفته های رنگین کمونی بود که باید مامان و بابا ها هم با بچه ها میرفتن مهد . قرار بود باهم بازی های گروهی انجام بدیم. با مربیشون صحبت کردم و گفت که نادیا خلاقیت بسیار بالایی داره و همینطور قوه تخیل بسیار قوی که باید درست هدایت بشه. یکی از بازیهایی که انجام دادیم این بود که توپ رو به طرف هم پرت میکردیم و هرکس که توپ رو میگرفت باید اسم یک میوه رو هم میگفت که تکراری هم نباشه. بچه ها غالباً یادشون نمیومد یا مامانهاشون بهشون میگفتن و یا تکراری میگفتن ولی نادیا خانم ما مثل اینکه قبلش بهش فکر کرده بود تا توپ به دستش رسید سریع گفت لیمو شیرین. بعد دفعه بعد که بهش رسید گفت نخود و لوبیا. خیلی بامزه بود. بعد شد اسم حیوانات که یکدفعه گفت شیر و دفعه بعد گفت بچه زنبور. مربیشون میگفت : خلاقیت رو کیف کردید. دفعه بعد گفت چهارتا حشره. بعد هم بازی توپ شیطونه که تو دست هرکی بمونه از بازی بیرون میمونه رو کردیم.
بعدش هم بچه ها میرفتند و پانتومیم بازی میکردن و بچه های دیگه هم حدس میزدند. نادیا هم رفت و بدون اینکه کسی بخواد بهش بگه چه چیزی رو نشون بده خودش رفت و حرکت کِرِم زدن رو انجام داد. و دوست داشت که بازهم بره ولی دیگه تایم میان وعده شده بود. بچه ها رفتند سرکلاسشون و میان وعده خوردند و بعدش هم نادیا و طوفان و آرشاویر هم باهم بازی کردند.
این آقا طوفان معروف رو هم ما دیدیم که بچه آرومی بود و فکر میکنم چون مطابق میل نادیا خانوم ما رفتار میکنه نادیا از همه بیشتر دوستش داره. صبح ها نادیا خانوم منتظر میمونه تا آقا طوفان بیاد و بعد باهم برن سرکلاس. ظاهراً آقا طوفان هم کلی از نادیا خانوم در منزل تعریف میکنند که خیلی دختر خوبیه و.... مربیشون هم میگفت که خیلی جالبه که این دوتا چقدر هم هوای هم رو دارند و بهم توجه میکنند. تازه نادیا خانوم به مامان طوفان میگفت میشه بیام خونتون. بله دیگه این هم از اولین دوست صمیمی نادیا خانوم ما.
پنجشنبه عصر هم رفتیم تولد احمد رضا که خیلی خوش گذاشت. و شب یلدامون هم همونجا برگزار کردیم. نادیا دمپایی روفرشی غزل رو دیده بود و میگفت من هم میخوام. طفلی غزل هم دمپایش رو داد به نادیا و اون هم تا لحظه خواب درشون نیاورد. کلی با بچه ها بازی کرد و بهش خوش گذشت. یک بادکنک بوقی هم داشت که دایی کامبیز از نفس افتاد از بس که بادش کرد تا نادیا اون رو آزاد کنه و از صدای بوقش غش غش بخنده. وسط بازی اومده بود پیش دایی مهدی و درحالیکه انگشت اشاره اش رو تکون میداد با یک لحن خاصی به دایی مهدی میگفت: داییییییییی ایلیا داره یک کار بدیییییییی میکنننننننه. گردن غزل رو گرفته. چند روز پیش هم که دایی مهدی اینا خونه ما بودند ایلیا هرچی میگفت میومد به داییش میگفت که به من حرف بد زد بعد میگفتیم چی گفت میگفت گفته این کارتونی که گذاشتی رو عوض کن من دوست ندارم. میگفت : دایی ببین اینجای پام زخم شده از بس که ایلیا به من حرف بد زده.
نادیا یک تخته داره که روش با آهنربا حروف انگلیسی میچسبه این تخته یک گچ و تخته پاک کن هم داشت که من تا حالا به نادیا نداده بودم. پریروز دیدم داره با پاستلهاش روی تخته میکشه گفتم که بزار برات گچش رو بیارم کلی ذوق کرد و شروع کرد به نقاشی کشیدن . تا حالا خیلی نقاشی هاش رو تفسیر نمیکرد و نمیگفت چی کشیده فقط میکشید ولی دیروز خیلی تفسیرهای جالبی از نقاشیهاش میکرد . که من ازشون عکس گرفتم. عشق منی تو با اون تفسیرهای قشنگت.
نقاشی زیر یک تخت نی نی هست با پایه هاش (اون خطهای ریزی که پایین تختش کشیده) این شکلی که شبیه واو برعکس هست هم که وسطش کشیده نی نیه که تو تختش خوابیده.
این نقاشی دوم هم با جمله های خود نادیا عنوانش میکن البته لحنش خیلی جالب بود مخصوصاً برای جمله آخر:
یک شیره که تو بیشه زار گیر افتاده و یک پلنگ میخواد بیاد بخوردش و دیگههههههههه هیییییییچ خبری از اون نگرفتتتتتتتتتتت.
این دومیه واقعاً برام خیلی جالب بود که روی این نقاشی و خطوطی که کشیده چه داستانی درست کرده. قربون اون نقاشیهات برم من. عزیز دل مادر.
نادیا و دوستش طوفان
آرشاویر، نادیا، طوفان، و نیکان در کلاس درحال خوردن میان وعده
نادیا با دمپایی روفرشی های مذکور در تولد احمد رضا
نادیا و غزل
نادیا منتظر برای باد شدن بادکنک بوقیش
آخر شب نادیا غش خواب هنوز بادکنکش تو دستشه
این هم بردیا کوچولو با لبهای آویزون در حال کلنجار رفتن با خیار و لحظه زدن زیر گریه
این هم نادیا خانوم که در حال ذوق کردن بخاطر برچسب و رو تشکی باب اسفنجی که براش خردیم. چون قول داده بود درصورت تهیه اونها دیگه تو تختش بخوابه که البته به قولش هم عمل نکرد.
نادیا در حال درست کردن یه برج خوشگل
این هم چند نمونه از نقاشی ها و کارهای نادیا خانوم من در مهد