نادیانادیا، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

نادیا امید زندگی ما

نادیا خانوم به مهد می رود

1392/8/8 10:57
نویسنده : مامان
684 بازدید
اشتراک گذاری

پس از مدتها جستجو و تحقیق من جهت یافتن یک جای مناسب برای ورود نادیا خانوم به دنیای جدید بیرون از خونه، بالاخره انتخاب خودم رو کردم و شنبه این هفته من و نادیا و مامانی برای ثبت نام نادیا خانوم به خانه کودک کانون رفتیم. و این روز اولین روز ورود نادیا به اجتماع  و محیطی خارج از خانه بدون حضور مامان و بابا ست. دختر عزیزم امیدورام که همیشه در مسیر زندگی موفق و شاد باشی.

بعد از ورود به اتاق حسابداری ، مسئول قسمت در حال صحبت با یکی از والدین بود و نادیا هم مدام درحال اصرار برای ورود به کلاس بود و به همین خاطر نادیا به سر کلاس رفت و به مربی اش الهام جون که لیسانس روانشناسی هم هست معرفی شد. ساعت کلاس از هشت و نیم تا دوازده و نیمه و برای هر روز یک برنامه خاص دارند. محیط خوبی داره با روشهایی جدید . اگر بچه ای هم اضطراب جدایی داشته باشه و دوست داشته باشه که مادرش کنارش باشه یک کتابخانه دارند که مادر میتونه اونجا بشینه و بچه هم اونجا بهش سر میزنه. و در این کتابخانه کارگاه های مشاوره و روانشناسی هم برگزار میشه . خوشبختانه نادیای ما از این اضطرابها نداشت به راحتی از ما جدا شد و وقتی هم که من رفتم بهش سر بزنم به من گفت خداحافظ مامان بای بای. موقع برگشتن هم که دیگه دلش نمیخواست بیاد . نیم ساعت آخر رو بچه ها میان تو حیاط و با تاپ و سرسره و .. بازی میکنند و نادیا هم که دیگه دلش نمیومد از این پارک دل بکنه. آخرش هم مربیش به ما گفت که شما برید من میارمش و ما رفتیم  جلوی در و خانوم مربی با لب خندون نادیا رو آورد و به ما تحویل داد. برای رفت و آمد هم مثل همیشه زحمتش با مامانی مهربونه و البته همراه با سرویس رفت و برگشت.

ظهر هم رفتیم رستوران روبروی خونه و نادیا هم که حسابی خسته و گرسنه شده بود غذاش رو خورد و بعد هم اومد خونه و تا ساعت پنج خوابید . عصر هم که با هم رفتیم و لیست بلند بالای لوازم مورد نیاز نادیا خانوم رو براش خریدیم. تا اینجا همه چی خوب بود ولی صبح روز بعد نادیا با دل درد و استفراغ و اسهال بیدار شد و در نتیجه نتونست به کلاسش بره و این مریضی ادامه داشت تا دو روز ، و بعدش هم من هم مثل اون بیمار شدم و روز دوشنبه هم سرکار نرفتم. حالا من نمیدونم این مریضی از مسمومیت ناشی از شیرینی های جشن عروسی روز جمعه بود یا مهمونی هفته قبل با میزبان بیمار و یا از حضور در کنار بچه ها در روز شنبه در مهد بود. که بیشترین احتمال مربوط به شیرینی های جشن عروسیه چون پسر عموی نادیا و دایی بابا و دخترش هم دقیقاً دچار همین بیماری شدند. خلاصه که این قضیه باعث شد نادیا دو روز به کلاس نره و روز دوشنبه مربیش زنگ زد و خود نادیا گوشی رو برداشت و شروع کرد براش تعریف کردن که حالم بهم خورد و.. . به نادیا گفتم کیه: گفت : الهامه . فکر کردم دوست خودمه بعد با خودم گفتم ولی اون که شماره خونه رو نداره. بعد که گوشی رو گرفتم دیدم مربی نادیاست. خیلی جالب بود که زود صداش رو شناخته بود. خود مربیش هم میگفت خیلی ذوق کردم که صدام رو شناخت.

خلاصه سه شنبه نادیا دوباره رفت  سر کلاس و یک کاردستی خوشگل هم با خودش به خونه آورد. یک گل زیبای قرمز.

یکی یک دونه مامان الان هم رفته سر کلاس و فکر میکنم که کلاس موسیقی هم داشته باشه و امیدوارم که لحظات خوشی رو کنار مربی و دوستانش بگذرونه و دیگه هم مریض نشه.

مهد

نادیا در حال رد شدن از زیر قرآن هنگام خروج از خونه در اولین روز ورود به مهد

ورود

نادیا در هنگام ورود به مهد

ن

نادیا کنار مامانی در اتاق مدیر در حال غر زدن جهت ورود به کلاس

کلاس

نادیا سر کلاس با همکلاسی ها در بدو ورود به کلاس

مربی

نادیا و الهام جون (اولین مربی نادیا)

سرسره

نادیا در حال سر خوردن از سرسره

وسائل

وسائلی که هر روز نادیا باید با خودش ببره، ظرف غذا ، لیوان آب و دفترچه

گل

این هم از گل زیبای نادیا

م

این هم از نوشته نادیا خانوم که میگه: اینجا نوشتم : نادیا گله ببین صورتی هم هست.

کردی

ک

ن

این هم نادیا خانوم در لباس کردی مامان هدیه ای که پدر بزرگ مرحومم در سن پنج سالگی به من داده بود و من عکسهای مشابهی با اون دارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)